هیچ کداممان هیچ جوری نمیتوانستیم باور کنیم چه اتفاقی افتاده. هیچ گریه و گله و شکایتی هم نمیتوانست سبکمان کند، یا مثلاً آبی باشد روی آتش دلمان. گریه گریه میآورد و تنها دلخوشیمان شهادت عزیزمان بود و اینکه «اگه خدا مصیبت میده، صبر و تحملش هم میده.»
خواهرهای فضلالله خیلی سر و صدا میکردند. رفتم دلداریشان دادم، بوسیدمشان، آرامششان کردم و گفتم «اگه میخواین ازتون راضی باشه، نذارین صداتون رو دشمن بشنوه.»
آخرین سفارشاش به من همین بود.
گفت «اگه سعادت داشتم و شهید شدم، دوست دارم نه سر و صدا کنین، نه گریه زاری… فقط آبروداری.»
آن شب یک حال دیگری داشت.
گفتم «این حرفها چیه میزنی؟ فکر دل من رو نمیکنی؟»
گفت «دل من و دل تو نداره که. به خدا قسم اگه در تموم این سالها شریک شادی و غمم نبودی، اگه میدونستم طاقتش رو نداری، یه دقیقه هم به خودم اجازه نمیدادم که بدونی از خدا چه خواهشی دارم.»
گفتم «نمیشه یه حرف دیگه بزنیم؟»
گفت «من که همراهیها و مهربونیهات یادم نمیره، سید خدا. شب و نصف شب، ریختن توی خونهت، شوهرت رو فراری دادی. یه بچهی کوچیک، با دست خالی، بیپشت و پناه جلوشون وایسادی. صبوری کردی، بزرگی کردی، خانومی کردی، سربلندم کردی.»
گفتم «من که گلهیی نکردهم.»
گفت «این هم از بزرگیته.»
گفتم «بزرگی برازندهی بزرگونه. من کی باشم که بخوام کاری کرده باشم. هر کاری کردهم، اگر هم کردهم، دلخوشیم به سایهییه که از تو بالای سر من و بچههاست.» گفت «خدا سایهت رو از سر ما کم نکنه، سید جان. اینها رو گفتم که بتونم حرف اصلی و آخرم رو با دل راحتتر بگم.»
گفتم «فقط به شرطی که حرف دلت دل من رو نشکنه.»
گفت «اگه بگم دوست ندارم توی رختخواب بمیرم، دلت میشکنه؟»
سؤالاش خیلی سخت بود، جواباش سختتر. هیچی نگفتم.
گفت «اگر بگم روی پل صراط نمیخوام جلوی جدهت بیبی فاطمه رو سیاه بشم، اگه بگم بیا از من بگذر و دعا کن شهید شم، باز هم دلت میشکنه؟»
به نقل از اقلیم السادات شهیدی (همسر شهید)، قاصد خندهرو، ص ۴۷ تا ۴۹٫
پاسخ دهید