خوب یادم هست صبح روز چهاردهم ۱۳۶۱ در همان دفتر نشسته بودیم که آقای محتشمی‌پور؛ سفیر وقتِ ایران در سوریه به من تلفن زد و گفت: هرچه سریع‌تر خودت را به سفارت‌خانه برسان، مطلب مهمی هست که می‌خواهم حضوری آن را به شما انتقال بدهم. من هم با عجله به سمت سفارت رفتم. وارد سفارت‌خانه که شدم، دیدم حاج احمد، سیّد محسن موسوی، تقی رستگار مقدّم و کاظم اخوان در آن جا نشسته‌اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: این آقای متوسّلیان تصمیم دارد به لبنان برود. من خطاب به حاج احمد گفتم: ببین احمد! اگر سیّد محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دیپلماتیک دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی هم برخوردار است. امّا تو، حاجِ احمد متوسّلیان هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زده‌ی لبنان خطر دارد. حاجی گفت: در هر حال، من تصمیم گرفته‌ام به لبنان بروم. در جوابش گفتم: حاج احمد، این جا فرمانده‌ی تو کیست؟ با خنده گفت: شما هستید. گفتم: اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می‌کنی؟ گفت: آن قدر سر به سرت می‌گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می‌کنم، دستور به نرفتن نده. می‌خواهم بروم اوضاع حومه‌ی جنوبی شیعه‌نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم. گفتم: خب، تو می توانی این کار را با اعزام ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی. همین‌طور که داشتم با او صحبت می‌کردم، با تسبیح خودم استخاره‌ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می‌روم. دیدم اصرار بیشتر از این، بی‌فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتی‌اش در این سفر، دعا خواندم.

آن روز؛ به منزله‌ی آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. احمد به سمت بیروت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.»[۱]

در هاله‌ای از غبار، ص ۲۰۱ و ۲۰۲٫


[۱]. ماه‌نامه‌ی شاهد یاران، ویژه‌نامه‌ی سردار جاودان اثر حاج احمد متوسّلیان، تیرماه ۱۳۹۱٫