خواستگاری

چند هفته‌ای بود که عزیزه (مادر یوسف) و خواهرش حوری، برای دیدن یوسف به شیراز آمده بودند و چند صباحی را در خانه‌ آن‌ها زندگی می‌کردند. بعد از ظهر یک روز پاییزی که خورشید کم‌کم داشت غروب می‌کرد، چهارتایی توی ایوان نشسته بودند و چای می‌خوردند. حوری روسری‌اش را مرتب کرد. لبه‌ی دامن لباسش را […]

تیک تاک، زندگی

سال 1347 یوسف و حسن برای گذراندن دوره‌ی آموزش عالی به شیراز منتقل شدند. شیراز شهر گرم و  زنده‌ای است. یوسف برای خواهرش حوری می‌نویسد: «زنده یعنی محله‌ی حافظیه، سعدی، بازار وکیل، شاه چراغ، کاشی‌های آبی و سبز، کوچه‌های کشیده و بلند با درخت‌های بهار نارنج. این‌جا را دوست دارم. انگار نه ا نگار برای […]

«ارتش چرا ندارد؟»

سال 1342 یوسف وارد دانشکده افسری شد. هر روز یک ساعت قبل از طلوع آفتاب، شیپور بیدار باش زده می‌شد و برنامه تغییرناپذیر قبل از ظهر هر روز: ورزش، صبحانه، سلام به پرچم، کلاس درس، ناهار و برنامه بعد از ظهر: تمرینات بدنی، دوباره کلاس و سر ساعت شام و خاموشی بود. دو ساعت در […]

رشته سینما

یوسف کلاهدوز مرد تنهایی بود. شاید چون هم نظامی بود و هم هنرمند. قبول این‌که او هنر را خوب می‌شناسد، اهل درک و فهم عمیق است، برای هنرمندان که بیشتر یک نظامی می‌دیدنش سخت بود و نظامی‌ها هرگز نمی‌توانستند بفهمند چرا فیلم می‌بیند و نقاشی کردن را  دوست دارد. او تک بعدی نبود. بارها به […]

قائم مقام سپاه

بعد از فروپاشی رژیم شاهنشاهی، کمیته‌ی امام (ره) در ارتش به فرماندهی استاد نامجو و سپهبد قرنی تشکیل شد. امام (ره) از استاد نامجو خواستند یک نفر نظامی متدین را که به نظم و انضباط ارتش کاملاً مسلط باشد برای آموزش و بنیان هسته اولیه سپاه پاسداران معرفی کند. استاد سرهنگ شریفی‌نسب را مأمور کرد. […]

استاد او

استاد نامجو، این مرد بلند قد، آرام و اندیشناک، کسی است که زندگی شهید کلاهدوز را تغییر داد. و یوسف در حضورش با تواضع کامل، تنها یک شاگرد مطیع بود که بزرگی استادش را درک کرده، به حرف‌هایش گوش می‌کرد، می‌گفت: «متوسط بودن اصلاً خوب نیست. باید ممتاز باشید، در همه چیز: تحصیل، مطالعه، تفکر […]

زندگی‌نامه کوتاه

دو ماه یک بار می‌آمد مرخصی. دلش برای دیدن عزیز و خواهرها ذوق داشت. عزیزه تا چشمش به او می‌افتاد، اشکهایش می‌ریخت. یک هفته‌ای که یوسف کنارش بود هر وقت او را می‌بوسید اشکش می‌ریخت. هی می‌گفت: «خدایا چرا؟ چرا سرنوشتم این جور بود؟ از خاک و وطنمان کوچ کردیم آمدیم مشهد. سیزده سالم بیشتر […]