سکوت

دو شب مانده به عملیات، توی قرارگاه فرماندهی در تمرچین و با نام اصلی سرگده، جلسه داشتیم. طرح مانور فرمانده گردانها بود. همه بودند. آقای شمخانی و همه. حرفهای عملیاتی که تمام شد، نمیدانم چی شد که یکی قرآن در آورد، بعد سپردش به بعدی و همینطور تا آخر. آخرین نفر محمود بود. خیره شد […]
سوله مجروحها

سراغ محمود را گرفتم. – رفته جلو. – جلو؟ قرار نبود که. – نیروهای جدید را برده. برده به کانالی که حرفش بود. – آنجا چه خبرست؟ چرا اینقدر سر و صداست؟ – سوله مجروحهاست. صدای آمبولانس و رفت و آمدشان یک لحظه هم قطع نمیشد. رفتم توی سوله دیدم یک فرمانده، موجی شده جیغ […]
استخاره

آمد به من گفت «روحانیتان کجاست؟» توی گردانمان چند تا داشتیم. یکیشان را صدا زدم آمد. محمود گفت: «حاجی جان! این بار دیگر درماندهام چی کار کنم. استخاره کن ببینم قرآن چی میگوید.» اصلاً باورم نمیشد. دهانم باز مانده بود از تعجب. یادم نیست چراغ قوه انداختیم یا نور مهتاب بود. فقط یادمست شنیدیم «بد […]
بیسیمچی

گفت «چند تا بیسیم داریم؟» گفتم «کم نیست. این دفعه کم نیست.» گفت «خوب ست. من هم همین را میخواستم بشنوم. بیسیمچیها را صدا کن بیایند کارشان دارم.» به هر کس مسؤولیتی داد. – تو از این به بعد فرمانده تیپی. – تو گردان. – تو هم لشکر. بیسیم خودش را برداشت شروع کرد به […]
سقوط ارتفاع

ارتفاعمان سقوط کرد. قرارگاه ارتش توی دره بود و حالا شده بود قرارگاه ما؛ و عراقیها هم از بالا داشتند میزدندمان. محمود گفت: «هر چی را که میتوانی نابود کن. نباید یک چیز سالم بیفتد دستشان.» رانندهی پاترول داد میزد: «آمدند برادر کاوه. دارند تیر میزنند تلق تلق. نمیشنوید خودتان؟ الآن میآیند میگیرندمان آ.» از […]
روز عاشورایی

نگاهم به نیروها بود که بیشترشان حتّی آموزش هم ندیده بودند. از بینشان، آموزش دیده و ندیده، چهار گروهان تشکیل دادیم، منتظر شدیم ببینیم محمود چی میگوید. گفت «امروز روزی نیست بتوانیم مثل همیشه بجنگیم.» قبل از هر عملیاتی –دیده بودیم همهمان- امکان نداشت ده جور مانور نگذارد، به تک تک مان آموزش ندهد، از […]
فرمانه کل منطقه

بچّهها را جمع کرده بودم آورده بودم داشتیم از آنجا رد میشدیم. رفتم توی قرارگاه آب بخورم دیدم شلوغ است. دیدم آنجا پر از آدمهای خارجیست. سیصد چهارصد نفری میشدند. از یکی پرسیدم «اینها کیاند؟» گفت «از وزارت خارجه فرستادهاندشان بیایند قرارگاه، تیپ موفقمان را ببینند.» بین وزارت خارجه و ستاد تبلیغات جنگ، شک دارم […]
امر به معروف و نهی از منکر

یک روز دیدم دم دکان آقاجان دارد با یک زن بیحجاب حرف میزند. تند حرف نمیزد. حتّی دیدم لبخند به لب دارد. پیش خودم گفتم «یعنی چی کارش دارد؟» برام سؤال شده بود. یادم نیست از آقام پرسیدم یا از خودش. فقط یادمست جواب شنیدم داشته یک جوری بش میفهمانده اگر حجاب داشته باشی بهترست. […]
کباب بریانی

محمود گفت «رفته بودم توی جنگلهای آلواتان، جلوتر از بچّههای خودمان، برای شناسایی. برخوردم به تعدادی از کوملهها که داشتند گوسفندی را روی آتش بریان میکردند. اسلحه هم دستشان بود. نگاههامان افتاد به هم. خشکمان زد. فقط صدای تق و تق سوختن هیزم میآمد و جلز و ولز کباب. آب دهانم را قورت دادم، دستم […]
صداقت

رفتم به مسؤولین گروههای خلبانی گفتم «از بالا دستور دادهاند نگذاریم کاوه جلودار باشد.» از تجربههاش گفتم و ارزشش برای منطقه کردستان و حفظ امنیت کشور. گفتم «اگر دیدید آمد خواست سوار هلیکوپتر شود نگذارید. بگویید هلیکوپتر ایراد فنی دارد یا هر دلیلی که موجه نشان بدهد.» ده دوازده نفری میشدیم. داشتیم حرف میزدیم که […]
نظم و انضباط

کاوه فرصت نداشت بخوابد. بعد از نماز صبح، اگر حال داشت خوابش نمیآمد، میآمد توی صبحگاه شرکت میکرد میماند. در اوج آن بگومگوها –دقّت میکردم خودم- میرفت از جلو ساختمان آنها رد میشد، طوری که ببیندش بفهمند با تمام خستگی دیشبش آمده برود صبحگاه. آنها و بقه هم که میدیدند او آمده میآمدند توی مراسم […]
تذکر عملی

رفتم به کاوه گفتم «اگر دوست داری ساختار نظام اینجا به هم نخورد به اینها (کسانی که خودمختار بودند) توصیه کن قوانین ما را هم رعایت کنند.» قوانینمان آمدن به صبحگاه بود و ترک نکردنش. یا آمدن به تأمین جادهها و بعدش ترک نکردن پادگان و نرفتن به شهر. – نمیآیند یعنی؟ – میآیند، ولی […]