کباب بریانی

محمود گفت «رفته بودم توی جنگلهای آلواتان، جلوتر از بچّههای خودمان، برای شناسایی. برخوردم به تعدادی از کوملهها که داشتند گوسفندی را روی آتش بریان میکردند. اسلحه هم دستشان بود. نگاههامان افتاد به هم. خشکمان زد. فقط صدای تق و تق سوختن هیزم میآمد و جلز و ولز کباب. آب دهانم را قورت دادم، دستم […]
صداقت

رفتم به مسؤولین گروههای خلبانی گفتم «از بالا دستور دادهاند نگذاریم کاوه جلودار باشد.» از تجربههاش گفتم و ارزشش برای منطقه کردستان و حفظ امنیت کشور. گفتم «اگر دیدید آمد خواست سوار هلیکوپتر شود نگذارید. بگویید هلیکوپتر ایراد فنی دارد یا هر دلیلی که موجه نشان بدهد.» ده دوازده نفری میشدیم. داشتیم حرف میزدیم که […]
نظم و انضباط

کاوه فرصت نداشت بخوابد. بعد از نماز صبح، اگر حال داشت خوابش نمیآمد، میآمد توی صبحگاه شرکت میکرد میماند. در اوج آن بگومگوها –دقّت میکردم خودم- میرفت از جلو ساختمان آنها رد میشد، طوری که ببیندش بفهمند با تمام خستگی دیشبش آمده برود صبحگاه. آنها و بقه هم که میدیدند او آمده میآمدند توی مراسم […]
تذکر عملی

رفتم به کاوه گفتم «اگر دوست داری ساختار نظام اینجا به هم نخورد به اینها (کسانی که خودمختار بودند) توصیه کن قوانین ما را هم رعایت کنند.» قوانینمان آمدن به صبحگاه بود و ترک نکردنش. یا آمدن به تأمین جادهها و بعدش ترک نکردن پادگان و نرفتن به شهر. – نمیآیند یعنی؟ – میآیند، ولی […]
توپچی کارکشته

عملیاتی داشتیم توی منطقهی نیسان گمانم. نیروهامان باید از طرف ارتفاعات حرکت میکردند میآمدند طرف روستاها. یک ستون هم از توی جاده میآمد. گروهکها فهمیده بودند ما داریم میآییم، داشتند فرار میکردند. بعدها [از گروهکها] شنیدیم «به ما خبر رسید کاوه هم توشان ست.» خبر به ما هم رسیده بود. که از رؤسای رزگاری یا […]
هرگز جوابش نکرد

کاوه گفت «کی حاضرست برود؟» گفتم «چه کاری هست آنجا حالا؟» گفت «فقط باید سر و گوش آب داد دید میخواهند چی کار کنند.» نگاهم کرد گفت «به مسیر را دیدن و زود برگشتن هم راضیام.» همه داشتیم سبک سنگین میکردیم چی بگوییم، یا چطور به هم نگاه کنیم، که دو نفر دست بلند کردند […]
دبیرستانیها

محمود میگفت «باید همه بفهمند کردستان کجاست، دارد چه بلایی سرش میآید.» زمانی خیلی نیاز بود نیرو بیاید کردستان. طرحی برای این کار آماده شده بود. یادم نیست کار کی بود. فقط یادم ست کاوه آمد همهمان را خواست گفت «باید چند سفر بروید تهران.» با این برنامه «باید بروید توی دبیرستانها از کردستان حرف […]
عتیقه جمع کن!

خانه محمود توی یکی از بلوارهای مشهد بود. آن روز امتحان تاریخ داشتم؛ داشتم از آنجا ردّ میشدم که دیدم دم در خانهاش شلوغست. بچّههایی بودند با لباسهای شندره پندره و خاکی. انگار تازه از زیر خاک درشان آورده باشند. رفتم بش گفتم «عتیقه جمع کردهای، محمود، دور خودت؟» آن روزها فرمانده لشکر بود. و […]
توی برف بزرگ شو دخترم

بچّهاش یک ماه و نیمش بود که آمد دیدش. خنده از لبش نمیافتاد. رفت ازش یک عالم عکس انداخت. جورهای مختلف. آنقدر دورش گشت که صدام را در آورد. سیر نمیشد بس که نگاهش میکرد. یک بار جلو همه گفت «دوست دارم جوری بار بیاید که بفهمد سختی یعنی چی.» گفت «چه جوری؟» گفت «بگذاریدش […]
فرمانده خلها

چاقوکش و فوتبالیست و بامرام و هر چی. حالا دیگر بال و پرش ریخته بود شده بود نظامی. با لباس سبز و پوتین و فانسقه و اخمی که دیگر از روی صورتش نرفت. کار را به جایی رساند که توی مدرسه مسخرهام میکردند میگفتند «تو دیگر چرا؟ تو که خودت داداشت توی سپاه ست چرا […]
طلسم کردستان

محمود کاوه گفت «بیایید طلسم کردستان را بشکنیم.» – چطوری؟ – اوّل جاده را تأمین میکنیم، بعد به تیپها و لشکرهایی که زیاد اینجا را نمیشناسند میگوییم میتوانند شب و روز تردد کنند، بروند و بیایند، بدون اینکه هیچ خطری تهدیدشان بکند. جادهها از ساعت چهار و پنج عصر مال ما نبود، دست ضد انقلاب […]
هلیکوپتر گران قیمت

راه زمینی نداشتیم. اگر هم بود پاکسازی نشده بود. باید با هلیکوپتر میرفتیم. رفتم درخواست هلیکوپتر کردم. – نیست. رفتم پیش صیاد شیرازی گفتم چی شده و چی میخواهیم. گفت «من از ارومیه هلیکوپتر شنوک درخواست کردهام. قول دادهاند، دارند میآیند.» صیاد شیرازی گفت «مهماتت را آماده کردهای با شنوک ببری؟» گفتم «نه.» گفت «معطلش […]
مسئول

یک بار که داشتیم با محمود از مشهد بر میگشتیم کردستان، یکی آمد بش گفت «اگر وقت کردی برو یک سر به بچّهها بزن. گله دارند ازت.» بچّههای مشهد را میگفت. که برده بودشان توی شهر کامیاران پخششان کرده بود توی دو محور فرعی، به طرف شهر. مسؤول محور آذرنیا بود. برش داشت با […]
مردم بیخیال در طرقبه

تیر و ترکشها هیچ به امید و آرزوهای ما توجّه نداشتند. بارها شد آمدند زدند محمود را آش و لاش کردند. طوری که کارش حتّی به بیمارستان و استراحت و این چیزهای خندهدار کشید. یعنی برای او خندهدار بود. آن بار برده بودندش به یکی از بیمارستانهای مشهد. آمدم دیدنش گفتم «خوب چاق و چله […]