عروسی ساده

«می‌خوای کجا مراسم بگیری؟» و «چند نفر رو می‌خوای دعوت کنی؟» و «چه شامی می‌خوای بدی؟» گفت «مراسم من ساده‌ست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمی‌خواهد بگین بیاد. همین خودمونی‌ها بهتره.» از آن لبخندهای مخصوص میرزایی خودش را زد و گفت «البته هر کی رو دوست دارین بگین بگین، ولی خودش پشیمون می‌شه برمی‌گرده.» […]

چک برگشتی

یک بار یکی از چک‌های پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلب‌کاره آمده بود شاخ و شانه می‌کشید که «همین جا پول‌ات می‌کنم». دری وری هم می‌گفت. می‌گفت «همه‌تون رو از نون خوردن می‌ندازم.» می‌گفت «در این‌جا رو گل می‌گیرم.» از این قلدربازی‌ها در می‌آورد. میرزا آن روزها بادی به غبغب داشت. ادعاش […]

قرض رو باید داد

یک بار خبر آوردند که احد ترشیجی با موتور تصادف کرده و پاش درب و داغان شده و «الآن افتاده توی بیمارستان، احتیاج به پول داره.» میرزا می‌رود می‌بیند ران احد از بین رفته و استخوان‌اش زده بیرون و دکترها می‌گویند باید به جاش پلاتین بگذارند. می‌‌گوید «پول‌اش چه قدر می‌شه؟» می‌گویند «هفت هزار تومن.» […]

کاراته‌کار

«میرزا لره تویی؟» میرزا گفت «این جوری صدام می‌کنن توی بازار. فرمایش؟» احد گفت «می‌گن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچه‌هات رو داری راست می‌گن؟» میرزا گفت «لابد یه چیزی هست که می‌گن.» بچه‌ها رفتند دم گوش میرزا پچ پچ کردند. میرزا لبخند زد. احد گفت «یه چیز دیگه هم می‌گن. می‌گن زورت […]

بهترین اسباب‌بازی

بهترین اسباب‌بازی میرزا یک جور کلت بود که فشنگ پلاستیکی می‌خورد. شلیک که می‌کرد، عین تفنگ پلیس‌ها، تیر می‌خورد به هر جا که نشانه گرفته بود. آن‌قدر این تفنگ را دوست داشت که می‌رفت شش تا فشنگ دیگر هم می‌خرید، می‌آمد چند تا هدف می‌کاشت، می‌نشست نشانه می‌گرفت و هی شلیک، هی شلیک، هی شلیک […]

رادیو

از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.» رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش می‌کرد. میرزا تازگی‌ها از ترانه هم خوش‌اش نمی‌آمد. پیکر گفت «امروز دیگه حرف حساب‌ات چیه؟ رادیو رو برای چی باید خاموش کنم؟» گفت «صدای زن حرومه. شنیدن‌اش قباحت دارده. باید خاموش شه این رادیو.» یک […]

فیوز برق

میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که می‌دانست درست است انجام می‌داد. حتی اگر شده یواشکی. آن شب‌ها تلویزیون سریال‌های «مراد برقی» و «تلخ و شیرین» و این چیزها را نشان می‌داد. همه هم تلویزیون نداشتند. مثلاً از هفت هشت تا خانواده‌یی که توی یک خانه مستأجر بودند، فقط یکی‌شان تلویزیون داشت. شب […]

ناموس مردم

میرزا هر روز با موتور گازی می‌آمد سر کار. آن روز که از راه رسید، دیدم پیراهن سفیدش غرق خون است، یک گوشه‌ی موتورش قُر شده، دارد می‌خندد. بند دل‌ام پاره شد. رفتم گفتم «این خون‌ها چیه؟ مال خودته؟» گفت «نه. مال یه بی‌معرفتیه که افتاده بود دنبال ناموس مردم.» میرزا داشته از خیابان نظام […]