مافوق من فقط امامه

یک بار رفتم با آقای هاشمی و خامنه‌ایی مطرح کردم که محمد بروجردی لیاقت فرماندهی کل سپاه را دارد، آن‌ها هم قبول کردند و در یک فرصت مناسب که محمد آمد تهران، بروم رک و راست بهش بگویم «تو باید تهران بمونی.» گفت «چرا؟ چیزی شده مگه؟» گفتم «چیزی می‌شه اگه بمونی.» گفت «کلاه‌مون نره […]

من به همین لباس خاکی قانع‌ام

حالا شما تصورش را بکن که بیایند مثلاً بگویند «قراره بروجردی رو وزیر سپاه‌ش کنن.» شما اگر جای من بودید، چی کار می‌کردید؟ من به روی خودم نیاوردم. رفتم به روی محمد آوردم. یک کمی هم مزه‌اش را زیاد کردم تا بفهمد دارد تکه می‌پرانم. برگشت یک دانه از آن خنده‌هاش را مهمان‌ام کرد و […]

مدیریت بروجردی

از تدبیر و هوش سرشار و مدیریت بروجردی بود که اگر به هر کس بها می‌داد، اختیار هم می‌داد تا درست تصمیم بگیرد. این کار هر کسی نبود. اگر ماشین‌مان می‌رفت روی مین، یا یک گروهان می‌افتاد توی کمین و هفتاد هشتاد نفر از بچّه‌ها، کاری ازشان برنمی‌آمد، سریع می‌آمد بقیه‌ی بچّه‌ها را جمع می‌کرد […]

«و ان یکاد» از ته دل بخون!

ما توی روستای کوریجال بودیم و ضد انقلاب داشت از بالای کوه می‌زدمان، که هلی‌کوپتر بروجردی آمد پیاده‌اش کرد و رفت. شدت تیراندازی آن‌قدر زیاد شد که هر کس پاش را برمی‌داشت، یک تیر می‌آمد می‌خورد به جای پاش. هیچ کس نبود که دنبال جان‌پناه نباشد. یا مثلاً خودش را پشت سنگری چیزی پنهان نکرده […]

ژ سه تاشوی معروف

گنجی‌زاده فرمانده‌ی تیپ‌مان بود. با آن ژسه‌ی تاشوی معروف‌اش جلو ما حرکت می‌کرد. این ژ سه برای خودش حکایت عجیب غریبی داشت. اولین صاحب‌اش حاج احمد متوسلیان بود. توی ارتفاعات شمشیر می‌رسد به دست ناصر کاظمی. بعد از شهید شدن کاظمی هم قسمت گنجی‌زاده می‌شود. نمی‌دانید چه ذوقی داشت از به دست آوردن‌اش. آوردش توی […]

همه‌اش تجربه بود!

نمی‌دانم آن دل را از کجا آوردم. پیش خودم حساب کردم اگر او آن‌جا، سالم، ایستاده و لبخند می‌زند، لابد یک چیزی می‌داند. ناگهان دیدم، سرپا و سالم، ایستاده‌ام کنارش و دارم ازش می‌شنوم «به صدای این فشنگ‌ها گوش بده که دارن از کنارمون رد می‌شن.» گوش دادم، ولی جز ترس از اصابت و داغی […]

پست خالی

با یک تعداد نیرو، به عنوان مسئول مقر، ماندم توی روستای کوه خان. یک مقر ارتش هم آن‌جا بود که فرمانده‌هاشان از آن‌جا توپخانه‌شان را هدایت می‌کردند. فکر کنم ساعت یازده دوازده شب بود که آمدم دیدم سنگر بالاسر فرماندهی خالی است. هیچ کس آن دوروبر نبود بگذارم‌اش آن‌جا. ناچار داد زدم «یه مسلمون پیدا […]

مایه‌ی قوت قلب

بعد از عملیات مطلع الفجر آمد همه‌مان را جمع کرد توی مسجد ستاد غرب. رفت ایستاد پای یک تخته که کالک عملیات را چسبانده بودند بهش و شروع کرد عملیات را تشریح کردن. –یکی گفت «کجای کارمون خطا بود که شکست خوردیم؟» بروجردی گفت «همین دیگه. وقتی بهتون می‌گم برین این‌جا رو بگیرین، یعنی مس […]

پس لجستیک یعنی این؟

بنی صدر با لحن دستیارش گفت «این‌ها رو برای چی آورده‌ین توی جلسه‌ی من؟» گفتم «دوستان من یک ساعته که توی جلسه‌ن. اگر بنا به اعتراض باشه، باید همون اول گفته می‌شد. در ثانی، این عزیزان تنها کسانی‌ان که حق شونه توی این جلسه باشن. آقای بروجردی فرمانده‌ی منطقه‌ست و آقای کاظمی فرمانده‌ی سپاه و […]

صبور

هر جا او بود، خیال‌ام از همه چیز راحت بود. به خصوص مأموریت‌هایی که سپاه و ارتش باید با هم انجام می‌دادند. همیشه هماهنگ کننده‌ی اصلی او بود. اصلاً تا او بود، ارتشی و سپاهی یکی بود. همه را به یک چشم نگاه می‌کرد؛ و به همه به یک شکل توجه و عنایت و محبت […]

رودست

سنندج یک فاضلاب بزرگ داشت که گروهک‌ها رفته بودند داخل‌اش مهمات و نارنجک و مواد منفجره‌ی خودشان را آن‌جا مخفی کرده بودند تا سر فرصت بروند برشان دارند و علیه ما و مردم به کارشان بگیرند. طول این تونل دو کیلومتر و نیم بود، عرض‌اش چهار پنج متر. یعنی از بالای شهر شروع می‌شد می‌آمد […]

قرآن به دست می‌گفت: فقط کافیه توبه کنید!

مجبور شدیم سخت بگیریم. طرحی داده شد که از نُه صبح، هر روز، اول و آخر خیابان و کوچه را ببندیم، مأمور بگذاریم، و مردم را بازرسی بدنی کنیم تا همه در امان بمانند. توی همین بازرسی‌ها از جیب و ساک خیلی‌ها نارنجک و مواد انفجاری و چاشنی و کلت پیدا کردیم و مجبور شدیم […]