جنگ و زندگی

چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی حدود بیست روز. بعضی از خانمهای آنجا، شوهرهاشان زودتر آمده بودند. بهام خبر دادند عباس توی این عملیات، سختی زیاد کشیده است، مصیبت زیاد دیده است، یکیش شهادت رضا چراغی، […]
آمد «الله نور السماوات و الأرض…»

آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس شدم ببینم چه میگوید. شنیده بودم خیلی از مردها، همان اوّل کار، هر شرط و قراری را که بگذاری قبول میکنند، امّا به قول خودمانیاش؛ وقتی که خرشان از پل […]
فراموشم نکن!

حاج قاسم و حاج همّت حرفهاشان را زدند. قرار شد من هم همراهشان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت و سیّد از حاج قاسم خداحافظی کردند رفتند سوار موتور شدند. قبل از اینکه سوار موتور شوند به سیّد گفتم: «بگذار من ترک موتور حاجی بنشینم!» گفت: «پس من؟» گفتم: […]
مادر شهید همّت

بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. میگفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولیاللهمان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده بود توی چرخ. گفتم: «آخِییِی، ننه جان!» ولی الله گفت: «این را نشانت دادم که بعد نگویی ابراهیم نبود، ابراهیم هنوز زندهست.» بمیرم برای بچّههاش، برای پسرهاش. اینها که چیزی […]
اسمش را گذاشتیم محمّد ابراهیم

حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب بود. سرحال بودم از کاظمین تا کربلا. به کربلا که رسیدم حالم بد شد. شب شد. گفتند: «ببریمش دکتر.» بردند. بعد آمدیم. گفتم: «الآن میروم دکتر.» گفتند: «کجا؟» گفتم: «یک […]
ببخش که نیستم!

تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز. پنج شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم: «همهی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس.» برگشت نگاه خاصی کرد گفت: «میدانی […]
شام فرمانده!

رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه. به عبادیان گفتم: «شام نخوردیمآ. حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم.» رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من و حاجی. دوتا تُن ماهی هم آورد. بازشان کرد گذاشتشان توی سفرهای که حالا دیگر خیلی رنگین حساب میشد. رفتیم نشستیم پای سفره. من هول بودم. قاشق را برداشتم و […]
نمی گذاشت سختی بکشم!

هیچ وقت اجازه نمیداد من بروم خرید. میگفت: «زن نباید سختی بکشد.» اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردهامت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. اینها را بگذار من انجام بدهم. […]
قرارگاه من همین جاست، پیش بچه ها!

بچّهها را بردیم خط، در نقطهی رهایی، که بفرستیمشان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف میزدم که دیدم حاج همّت آمده ایستاده دارد با بچّهها حرف میزند. به خودم گفتم: «طاقت نمیآورد. آخرش کار دست خودش و ما میدهد.» چشم ازش برنمیداشتم، حتّی وقتی عملیات شروع شد. عراق دیوانه شده […]
اورکتهای دوکوهه

در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّهها. حاج همّت آمد. داشت مثل بید میلرزید. گفتم: «اورکت داریمآ. بدهم تنت کنی؟» گفت: «هر وقت دیدم همه تنشان هست من هم تنم میکنم.» تا آنجا بود ندیدم اورکت تنش […]
امداد مهتاب

دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه میکند. اشک هم میریزد. پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.» ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: «چی شده؟» جواب نداد. به آسمان نگاه کردم. چیزی نفهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچّهها کمک میکرد. رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که […]
این بچّهها را با هیچ عوض نمیکنم!

اوّلین دورهی نمایندگی مجلس داشت شروع میشد. کاندیداها داشتند خودشان را آماده میکردند. اخوی حاج همّت از قمشه بلند شد آمد پیشش گفت: «خودت را آماده کن!» حاج همّت گفت: «برای چی؟» گفت: «برای کاندید شدن. مردم ازت خواستهاند.» فکر کرد. خیلی فکر کرد. گفت: «نمیتوانم. نمیآیم.» اخوی گفت: «چرا؟» حاج همّت گفت: «خداحافظی این […]
نبُردندمان عملیات

گفتند: «تازه از آموزش آمدهاید. باشد عملیات بعدی.» بقیهی گردانها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خطمان کرد بردمان زاغهی مهمات که مهمات بار بزنیم. خودش هم نایستاد نگاه کند. آستین بالا زد آمد کمک بچّهها. آن شب سهتا کانتینر مهمات بار زدیم و اصلاً نفهمیدم او کی میتواند باشد. حتّی باش دعوا هم […]
یا امام حسین علیه السلام راضی باش!

من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده بودندش. فرداش آوردندش. خانواده هنوز خبر نداشتند. والده هم همینطور. بش گفته بودند: «فقط زخمی شده.» تا مرا دید یقهام گرفت که «اینها چی میگویند، ولی؟ ابراهیم چی شده؟» خیلی […]