کاراته‌کار

«میرزا لره تویی؟» میرزا گفت «این جوری صدام می‌کنن توی بازار. فرمایش؟» احد گفت «می‌گن خیلی زرنگی، خیلی خوش تیپی، خیلی هوای بچه‌هات رو داری راست می‌گن؟» میرزا گفت «لابد یه چیزی هست که می‌گن.» بچه‌ها رفتند دم گوش میرزا پچ پچ کردند. میرزا لبخند زد. احد گفت «یه چیز دیگه هم می‌گن. می‌گن زورت […]

بهترین اسباب‌بازی

بهترین اسباب‌بازی میرزا یک جور کلت بود که فشنگ پلاستیکی می‌خورد. شلیک که می‌کرد، عین تفنگ پلیس‌ها، تیر می‌خورد به هر جا که نشانه گرفته بود. آن‌قدر این تفنگ را دوست داشت که می‌رفت شش تا فشنگ دیگر هم می‌خرید، می‌آمد چند تا هدف می‌کاشت، می‌نشست نشانه می‌گرفت و هی شلیک، هی شلیک، هی شلیک […]

رادیو

از راه نرسیده رفت پیش پیکر گفت «اون رادیو رو خاموش کن.» رادیو صبح تا شب روشن بود. ترانه پخش می‌کرد. میرزا تازگی‌ها از ترانه هم خوش‌اش نمی‌آمد. پیکر گفت «امروز دیگه حرف حساب‌ات چیه؟ رادیو رو برای چی باید خاموش کنم؟» گفت «صدای زن حرومه. شنیدن‌اش قباحت دارده. باید خاموش شه این رادیو.» یک […]

فیوز برق

میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که می‌دانست درست است انجام می‌داد. حتی اگر شده یواشکی. آن شب‌ها تلویزیون سریال‌های «مراد برقی» و «تلخ و شیرین» و این چیزها را نشان می‌داد. همه هم تلویزیون نداشتند. مثلاً از هفت هشت تا خانواده‌یی که توی یک خانه مستأجر بودند، فقط یکی‌شان تلویزیون داشت. شب […]

ناموس مردم

میرزا هر روز با موتور گازی می‌آمد سر کار. آن روز که از راه رسید، دیدم پیراهن سفیدش غرق خون است، یک گوشه‌ی موتورش قُر شده، دارد می‌خندد. بند دل‌ام پاره شد. رفتم گفتم «این خون‌ها چیه؟ مال خودته؟» گفت «نه. مال یه بی‌معرفتیه که افتاده بود دنبال ناموس مردم.» میرزا داشته از خیابان نظام […]

خداوند هر دو را قبول کرده است!

آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازه‌ی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بی‌خبر آمد و با عجله رفت، ولی آن روز دلم می‌خواست بماند. می‌خواستم بیش‌تر ببینمش و با هم حرف بزنیم. انگار ناخودآگاه احساس کرده بودم که دیگر چنین فرصتی ندارم. نشست توی ماشین. من […]

رحمت خدا

یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشه‌ی بیمارستانی افتاده. لابد حالش خیلی بده که نتونسته تماس بگیره. شاید نمی‌تونه حرف بزنه و شماره‌ی تلفن رو بده که به ما زنگ بزنن. نکنه شهید شده؟ نه. اگر شهید شده بود […]

چند دقیقه دیدار

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت دزفول. شب بود که رسیدیم. جایی رو نداشتیم. تا صبح یه جوری سر کردیم و صبح پرسان پرسان مقر سپاه را پیدا کردیم. […]

وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن شرایط برایمان پیش بیاید و مهدی بچّه‌ی نازپرورده‌ای بار نیاید. کمک حالم بود. با آن‌که مدرسه می‌رفت، روزی چند ساعت می‌آمد دم مغازه کمک من. توی خانه هم به مادرش […]

فرمانده‌ی نگهبان

وقتی رسیدیم به نطقه‌ای که باید مستقر می‌شدیم، چادرها را علم کردیم و پست‌های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان شب، مهدی زین الدّین همراه جواد دل‌آذر آمده بودند سرکشی. قبلش هم شناسایی بودند. شب را همان‌جا توی چادر ما خوابیدند. پست بعد از من ناصری بود. می‌دانستم کجا می‌خوابد. […]

خودش یک تنه

موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب می‌کرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیش‌تر جاهایی که سر می‌زدیم، مهدی زین الدّین هم آن‌جا بود. اصلاً از آن فرمانده‌هایی نبود که بچسبد به سنگر فرماندهی‌اش. پشت نیروهاش بود. توی خیبر، آتش دشمن بی‌سابقه بود. عراق […]

دقیق و قاطع امّا بی‌ادّعا

آقا مهدی نمونه‌ی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّه‌ها، بی‌ادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، دقیق و قاطع و خون‌سرد. توی فشارهایی که مغز آدم از کار می‌افتد، فکرهایی به ذهنش می‌رسید که می‌ماندی. مثل آن روز، اواخر عملیات بود. دشمن هر چه توان داشت، […]

خجالت کشیدم

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آن‌جا، شب شده بود. آن‌قدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن نداشتیم. محمّد از بچّه‌های اطّلاعات عملیات بود و قبلاً هم آن‌جا آمده بود. گفت: «بریم توی سنگر اطّلاعات بخوابیم تا صبح بشه و ببینیم تکلیف چیه.» وسط سنگر، یک بنده‌ […]

زیر آتش، وسط درگیری

طرح کانالیزه کردن منطقه‌های جنگی، از عملیات خیبر باب شد. یادم هست یکی از بچّه‌ها بود به نام شیخی. یک بعد از ظهری بود آمد. نقشه‌ی کانال‌ها را نشانم داد و گفت: «آقا مهدی دستور داده هر طور شده باید منطقه رو امن کنیم. راهش هم همین کانال‌هاست.» بچّه‌ها با جان و دل روی کانال‌ها […]