میهمان پانزده ساله

در یکی از روزهای گرم تابستان سال 64، پس از صرف ناهار با سایر دوستان که اکثراً فرهنگی و دبیران دبیرستانهای استان یزد و مسؤولین فرهنگی ادارات آموزش و پرورش بودند، ظرفها را به کناری گذاشته و به استراحت پرداختیم. در همین هنگام پردهی سنگر کنار زده شد و یک جوان بسییجی – حدوداً پانزده […]
خادم جوان

اواخر جنگ بود، قبل از پذیرش قطعنامه. متأسفانه آن روحیات اوّلیه، اندکی رنگ باخته بود. گهگاهی حرکاتی از بعضیها سر میزد که با شأن و منزلت جبهه و جنگ سازگاری نداشت. درست است که تعداد این افراد بسیار قلیل بود و اندک، اما اثر آن محسوس بود و ملموس. و شاید علت اصلی آن هم، […]
اثبات دیه با شهادت زنان

درس خارج فقه حضرت استاد صدر حسینی؛ کتاب شهادات با موضوع «اثبات دیه با شهادت زنان» روز شنبه مورخ 19 / 10 / 1394 از ساعت 8 الی 9 صبح در حوزه علمیه امام خمینی (ره) برگزار شد که مشروح آن در ذیل آمده است.
عدم اثبات قصاص با شهادت زنان

درس خارج فقه حضرت استاد صدر حسینی؛ کتاب شهادات با موضوع «عدم اثبات قصاص با شهادت زنان» روز چهارشنبه مورخ 16 / 10 / 1394 از ساعت 8 الی 9 صبح در حوزه علمیه امام خمینی (ره) برگزار شد که مشروح آن در ذیل آمده است.
شهادت زنان در نکاح

درس خارج فقه حضرت استاد صدر حسینی؛ کتاب شهادات با موضوع «شهادت زنان در نکاح» روز سه شنبه مورخ 15 / 10 / 1394 از ساعت 8 الی 9 صبح در حوزه علمیه امام خمینی (ره) برگزار شد که مشروح آن در ذیل آمده است.
مرد؛ به معنای واقعی کلمه

ازش پرسیدم «تو فکر میکنی مهدی چه جور آدمیست؟» گفت «مرد. به معنای واقعی کلمه مرد.» یک سال بیشتر اختلاف سن نداشتند و حمید به او به چشم یک پدر نگاه میکرد، حتی اگر تشرش میزد یا بازخواستش میکرد. خواهراش میگفتند «هر وقت دنبال هردوشان میگشتیم کافی بود یکیشان را ببینیم تا مطمئن باشیم هر […]
آدم عاقل

من توی بسیج بودم، خانهمان هم جای دوری بود که ماشین رو نبود. باید بیست سی دقیقه پیاده میرفتیم تا به جاده میرسیدیم. فراموش نمیکنم که درست از یک ساعت قبل از رفتنمان به حمید التماس میکردم مرا هم ببرد برساند به جایی که محل کار هر دو مان بود. او فقط مرا تا ایستگاه […]
خسته زخم زبان یا خسته راهها

آمدیم ارومیه و آمدند پیشوازمان و یکی از خانمهای فامیل گفت «خستهی راهها برگشتند.» همهاش فکر میکنم که «یعنی ما فقط خستهی راهها بودهایم؟» فکر میکنم «یعنی ما در تمام این مدت دنبال آنها راه افتاده بودیم و حالا فقط خستهی راههای آنها بودهایم؟» این فکرها زمانی بیشتر آزارم میدادند که رفتیم قم ساکن شدیم. […]
چشمهای قرمز

من با خیلی از شهدا بودهام، ولی از هیچ کدامشان نمیتوانم بگویم. گاهی خودم را تربیت میکنم، یعنی کتاب میخوانم، عبادت میکنم، تا شاید فرجی بشود بتوانم بهتر حسم را بگویم برای آنها که ماندهاند. منتها باز هم نمیتوانم. نمیتوانم حمید را بگویم. من از حمید فقط چشمهاش را یادم میآید که همیشه قرمز بود. […]
بابای ما شهید شد

من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش میکرد. تا اینکه تلفن همسایهی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم «مرا میخواهند.» صاحبخانهمان داشت با خانم حاج همت (ژیلا خانم) حرف میزد و تعجب کرد که چطور شده دویدهام بالا. […]
نماز شب

یک بار گفت «میآیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم «اوهوم.» او رفت ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت. گفتم «تو هم با این نماز شب خواندند. چقدر طولش میدهی؟ من که خوابم گرفت، مومن خدا.» گفت «سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان […]
زن پاسدار شدن

با آمدن آسیه خیلی خوشحالی کرد. آقا مهدی از تبریز، زنگ زد گفت «بچه چیه؟» گفتم «دختر.» به شوخی گفت «برای جبهه فرمانده گردان میخواهیم. دختر میخواهیم برای چی؟» به حمید گفتم که مهدی چه گفته. گفت «بهش میگفتی اگر پاسدار نشود زن پاسدار میشود. میگفتی زن پاسدار شدن خیلی سختتر از پاسدار شدن ست.» […]