باید جریمه بنویسی، من مقصّرم!

با ناراحتی لندرور را کنار میزند و دست به دستگیرهی در میبرد که پیاده شود. - »کجا آقا مهدی!» - بچّهها با تعجّب نگاهش میکنند. با ناراحتی جواب میدهد: «من گناه کردم!» - »چه گناهی آقا مهدی؟» - »حواسم نبود، از چراغ قرمز رد شدم!» موضوع به نظر ما بیاهمیّتتر از آن است که رویش […]
تشویق به خاطر وظیفهشناسی

یک روز آقا مهدی میخواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّههای بسیجی بود، جلویش را گرفت: «کارت شناسایی!» «ندارم.» «برگهی تردّد!» «ندارم.» آن بسیجی هم راهش نداده بود. آقا مهدی خودش را معرّفی نمیکرد. اصرار کرد که من متعلّق به این لشکرم و باید داخل شوم. آن بسیجی هم میگفت الّا و […]
آفرین برادر وظیفهشناس

زمانی من وظیفهی دژبانی در مقابل در ورودی شهرک دارخوین را عهدهدار بودم. یکی از همان روزها که من در مقابل در پادگان مشغول انجام وظیفهی پاسداری بودم حاج حسین خرازی به اتّفاق یکی از دیگر فرماندهان که در عین حال رانندگی خودرو را هم بر عهده داشت، در مقابل در پاسدارخانه و دژبانی توقف […]
پیرو دستوریم، چند و چون ندارد!

از موج انفجار خمپاره، ماهر خورد به دیوار. آتش و خاک که خوابید برگشت نگاهم کرد. آشفته بود. پنجه فرو برد میان موهایش، دستش گِلی بود. گِل و آب از سرش شره کرد روی صورتش. گفت: «حاج مهدی کجاست؟» گفتم: «پیش خشایارها. چیکارش داری؟» جواب نداد. راهش را کشید از میان شُل و گِل رفت […]
مقررات اینطور است

به مرخصی میآمدیم. ماشینمان یک آمبولانس بود. توی راه به شهر بهبهان رسیدیم. شب بود و همه خسته بودیم. رفتیم طرف مقر سپاه. میدانستم که راهمان نمیدهند. فکری به خاطرم رسید. تند رفتم و جلوی دژبانی زدم روی ترمز. دژبان جلو آمد. گفتم: «برادران با من هستند.» در را باز کرد و رفتیم تو. خوشحال […]
با خدا باشی کافی است

پاتک بود. نیروهای دشمن نزدیک به هفت تیپ ما را مورد حمله قرار داده بودند و به دستور شهید کاوه، همه کف کانال نشسته بودیم تا آتش خوب نزدیک شود. گفتم: برادر کاوه، این قدر نباید منتظر بشویم، آتش را شروع کن. در جواب با آرامش کمنظیر خود من را به سکوت و حفظ آرامش […]
نگران نباش، توکّل کن

شب از نیمه گذشته بود. محمود پرسید: «میگویی چه کار کنیم؟» گفتم: «اگر هر گردان از یک معبر برود، شاید بهتر باشد.» گفت: «نه، باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.» با یک دنیا نگرانی گفتم: «سر و صدای این همه نیرو، دشمن را متوجّه ما میکند.» و دوباره تکرار کردم: «اگر […]
راهنمایی و عنایت حق تعالی

زمان، برایمان بسیار مهم بود. اگر دشمن فرصت مییافت و مواضع خودش را تقویت میکرد، کار ما بسیار مشکل میشد. بدون درنگ حرکت کردیم. فقط جایی بین راه برای نماز ایستادیم. هوا کاملاً مهتابی و روشن بود، به نحوی که از ابتدای ستون، بچّههایی را که در انتهای ستون مشغول نماز خواندن بودند، به راحتی […]
راحت و آرام نشسته بود!

بعد از عملیات والفجر سه، در منطقهی عملیّاتی، به طرف خط میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را از نزدیک ببینم تا موقع عملیّات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس کنم.» در همان حالی که داشتیم به طرف خط میرفتیم، یک هواپیمای عراقی از رو به رو به طرف […]
آرامش الهی

به اتفاق برادران واحد اطلاعات، به گشت رفتیم. برادر قاسم جوانی مسؤول گشت بود. پشت سر عراقیها رفتیم و خودمان را تا فاصلهی بیست متری آنها رساندیم. شب مهتابی بود و نمیشد حرکت کرد. یکی از بچّهها گفت: «اگر خدا کمک کند و کمی هوا تاریک شود، ما شناسایی میدان مین را انجام میدهیم.» ناگهان […]
هرچه هست از جانب خداست

خطاب به غوّاصان خط شکن در عملیّات والفجر هشت گفت: باید از همین الان کمربندها را محکم ببندید، بند پوتینهایتان را محکم کنید، فشنگ اسلحههایتان آماده باشد. تجهیزات را به بدنهایتان محکم ببندید، خیلی قبراق آمادهی عملیات باشید…. برادران جنگ بدون تلفات، زخمی و شهید اصلاً معنا ندارد. در قاموس جنگ سختی، خستگی و تشنگی […]
راه کار رفع تشنگی!

بچّهها به دنبال قطرهی آب تمام ظرفهای سوارخ شدهی آب را تکان میدادند. شهید کازرونی دیگر نمیتوانست ناراحتی دوستانش را تحمل کند، با صدای بلند گفت: «نگران نباشید همه چیز درست میشود.» بعد از این ماجرا بچّهها از او پرسیدند: «وقتی گفتی که نگران نباشیم، واقعاً مطمئن بودی که راه حلّی هست؟» و شهید کازرونی […]
خدایا، خودت کمک کن

از یکی، دو ساعت قبل به این طرف، فقط همین پیام را داشتند: «ما راهمان را گم کردیم، نمیدانیم کجا هستیم یا به کدام طرف میرویم. نیروهای خودی یا دشمن؟!…» در چادر فرماندهی، زیر نور فانوسها، چشمها مثل آسمان پاییزی میباریدند. حاج همّت سرش را میان بازوهایش گرفت و با اندوه گفت: «خدایا! خودت کمک […]
تکیهی ما به امکانات نیست

حاجی را خوب میشناختم و همینطور برادر بروجردی را. میدانستم اهل خیالپردازی و حرفهای بیاساس نیستند. اگر چیزی میگویند: حتماً از روی حساب و کتاب است. گفتم: «حاجی! ما نیروی کافی نداریم. همینطور مهمّات…» نگذاشت حرفم را تمام کنم. با لبخندی ادامه داد: «میدانم ولی یادت باشد تکیهی ما به امکاناتمان نیست. به لطف خدا […]