دیدی ضرر کردی؟

یک بار میخواست صبح زود بلند شود برود که براش تخم مرغ آب پز بار گذاشتم؛ و آب جوش برگشت ریخت روی احسان و کاملاً سوزاندش. او اصلاً با احسان کاری نداشت. من بیتابی و گریه میکردم و او فقط میگفت «تا تو آرام نشوی من بچه را نمیبرم دکتر.» من لباسهای بچه را قیچی […]
حمید به روایت همسر

حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم میتوانست باش راحت زندگی کند و هرگز احساس ناراحتی نکند. همیشه سعی میکرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. او و مهدی این احساس را در آدم به وجود […]
خانه ساده و کوچکمان

یادم که به خانهی ساده و کوچکمان، آن خانهی قشنگمان میافتد، دلم پر از غرور و شادی میشود. ما برای شروع زندگیمان از هیچ کس هیچ هدیهیی نگرفتیم. چون فکر میکردیم اگر هدیه بگیریم بعضی چیزها میآیند تحمیلی وارد زندگیمان میشوند، حتی اسباب و اثاثیهیی که به نظر ضروری میآیند. تمام وسایل زندگی ما همینها […]
تسویه حساب

گاهی اگر فکر میکرد باید از من انتقاد کند کار خیلی جالبی میکرد. سجادهاش را برمیداشت میبرد نمازش را میخواند و آن قدر سر سجادهاش مینشست، با آن قد بلند و سر خمیدهاش، که من حدس میزدم دارد خودش با خودش تسویه حساب میکند. بعد هم میآمد از من انتقاد میکرد. به مجنون گفتم زنده […]
وظیفه مادری

فکر میکرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. این طور نبود که من کنار او باشم یا بمانم و او احساس کند من کامل شدهام. احساس میکرد من هم باید مسیر مشخص خودم را طی کنم. حتی در وظایف مادری و خانهداری. یادم میآید اولین فرزندمان احسان […]
دفتر اشکالات

حمید بعد از ازدواج روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبیام. اگر چیزی میدید میآمد میگفت. یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کی هر موردی از آن یکی دید برود توی آن بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالات من پر میشد. حمید میگفت «تو چرا این […]
فقط دو دست لباس

رفتم چمدان لباسهام را آوردم که بازش کنم بگذارمشان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود. حمید تا لباسها را دید گفت «این همه لباس برای یک نفرست؟» گفتم «زیادست؟» گفت «هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمیخواهد. یک دست را بپوشد یک دست را بشوید.» یک جوری به من فهماند لباسها را […]
روح بزرگ حمید!

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب کردم که گفت آمده خواستگاری من. خندهام آمده. فکر کردم لابد شوخی میکند. فکر کردم منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محجوب کجا. خانوادهام هم ، مطمئن بودم، که […]
رقیبم یا چریک؟!

حالا وقتشست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریکها که عمر چندانی ندارند. شاید به خاطر همین بود که به هم قول دادیم گفت […]
با داستان راستان مرا متوجّه کرد

دیشب در خانهمان، با دختر خالهام صحبت میکردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی میکنیم، امّا شغلمان قالی بافی است. او خندید و گفت: - خُب، کوزهگر از کوزهی شکسته آب میخورد! بعد از رفتن آنها، حسین کتاب داستان راستان را آورد و گفت: - داستان هشتاد و پنج […]
چرا از خدا نمیترسی؟

حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم میآید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی. وقتی از مجلس برمیگشتیم، محمّد گفت: «میدانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانهشان […]
با خوردن دو کشیده، همچنان خونسرد بود!

روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو رفت و با صدایی چنان آهسته با جوان صحبت کرد که ما در فاصلهی یکی دو متری چیزی نمیشنیدیم. ناگهان جوان صوفی کشیدهای به صورت حاجی زد. ما جا خوردیم […]
با هم نگهبانی میدهیم!

توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمیشد. میفرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک میکرد و میرفت میخوابید؛ جریمهاش میکردند؛ از زیر جریمه هم در میرفت. روزی او را با چهرهی خوابآلود دیدم. گفتم: «چی شده؟ انگار کسر خواب داری؟» گفت: «آره! دیشب شش ساعت نگهبان بودم.» […]
در محل غیبت نمیماند

اگر غیبتی میشنید یا حرفهایی که به کنایه موجب تضعیف انقلاب میشد، چهرهاش برافروخته میشد. دو دستش را به هم میمالید و بعضاً در آن محل نمیماند و کسی هرگز او را عصبانی ندید. منبع: کتاب سلام سردار، ص 48.