آن‌ها نامحرم‌اند

بعضی از معلم‌های مدرسه زن بودند. چون حجاب درست و حسابی نداشتند، اسدالله به آن‌ها نزدیک نمی‌شد. روزی بچّه‌های مدرسه به همراه خانم معلم‌ها برای گردش به باغ رفته بودند. اسدالله از جمع فاصله گرفته و در گوشه‌ای ایستاده بود. وقتی بچّه‌ها از او پرسیده بودند: «چرا این جا ایستاده‌ای و جلو نمی‌آیی؟» جواب داده […]

لکه‌های خون

روزهای شروع فعالیت محمّد بود که یک روز او را دیدم. آمد مغازه، در حالی که پیراهن سفیدش خونی بود. علت را پرسیدم. گفت: «داشتم با موتور از خیابان نظام آباد رد می‌شدم که یکی را دیدم به دنبال یک دختر راه افتاده و مزاحم او شده و قصد آزارش را دارد. خونم به جوش […]

حجب و حیا

بچّه‌های هم سنّ و سال مسخره‌اش می‌کردند برای این کارش. ولی او کار خودش را می‌کرد. مثل آن‌ها لخت و عور نمی‌شد بپرد توی حوض و بدنش را بشوید. می‌رفت سر چاه، پشت موتور و با چند ملحفه دور خودش حصاری می‌گرفت و آب می‌ریخت روی سرش. با همه‌ی کودکی‌اش می‌گفت: زن‌های کشاورزان محل می‌آیند […]

این شلوار چه عیبی دارد؟

طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را می‌شست، وصله می‌‌کرد و می‌پوشید. به قول دوستانش: «علی را از دور، به لباس رنگ و رو رفته‌اش می‌شناختند.» در سرمای سخت مریوان، برای این‌که بر نفس امّاره‌ی خویش فائق آید، نه پوتین داشت، نه پالتو. گاهی جوراب هم نمی‌پوشید. […]

این میز، باقی نمی‌ماند

یک روز خدمت شهید نامجو رسیدم و جمله‌ی زیبایی را که به خط زیبا درشت آماده نموده بودم، به ایشان تقدیم کردم. متن جمله این بود: «این میز باقی نمی‌ماند. اگر باقی می‌ماند، هرگز به دست من و شما نمی‌رسید.» نامجو که در دفتر کارش با هزاران مشکل رو‌به‌رو بود، دست از کار کشید و […]

چون یک پاسدارم

شهید کلاهدوز در حالی که قائم مقام سپاه بود، حتّی نزدیک‌ترین کسانش نمی‌دانستند که او در سپاه دارای چه سمتی است. او این را حتّی از خویشان نزدیک خودش هم پنهان می‌کرد. مثلاً یک روز که برای بدرقه‌ی مادرش – که به تهران آمده بود – می‌رفت، مادرش در بین راه از او پرسید: «پسرم! […]

فرمانده شما هستید؟

محاصره‌ی آبادن توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقت‌فرسایی که انگار داشت همه چیز را در خود ذوب می‌کرد، یک طرف. نگاه رزمنده‌ی میانسالی که لحظه‌ای ایستاده بود تا عرق صورت و گردنش را با چفیه پاک کند، به سمت سایه‌ای که از دور می‌آمد، کشیده شد. چرخید، چشمانش را تنگ‌تر کرد. تا او را […]

مهم ساختن خانه‌ی آخرت است

تا آن‌جا که من اطلاع دارم، ایشان زندگی بسیار ساده‌ای داشت و خیلی هم به این ساده‌زیستی اصرار می‌ورزید. توی گردان هم که بودیم، اگر وسیله‌ای یا امکاناتی می‌آمد، اول بین نیروها تقسیم می‌کرد. اصلاً مایل نبود چیزی را برای خود یا فرماندهی بگیرد. به حداقل قانع بود. روزی، پس از عملیات، به اتّفاق کلیه‌ی […]

دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم

هما جامصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، […]

کنار آن‌ها که دوستشان می‌داشت

از یک فرصت کوتاه استفاده کردیم و برای مرخصی به اصفهان آمدیم. مدتی بود با حاجی همسفر نشده بودم. نماز صبح را در مسجد ازنا خواندیم. بیشتر راه را جواد آبکار رانندگی کرد. به اصفهان که رسیدیم، یک راست رفتیم تکیه‌ی شهدا. رفتیم سر تربت شهدای بیت المقدس، چزّابه و … تا رسیدیم به شهدای […]

تو که یک دست داری چرا…؟

حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و می‌خواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سر وصورت را صفایی بدهد. آن زمان ما در فاو خط پدافندی محکمی در جاده‌ی ام القصر داشتیم. آن روز حمام خراب شده بود و بچه‌ها برای استحمام به نهرهای کنار اروند […]

سر منشأ تمام خطاها

«سیّد»  اگرچه نوجوانی بیش نبود، اما از همان نوجوانی هیچ علاقه‌ای به دنیا نداشت و وابستگی به آن را سرچشه‌ی تمامی لغزش‌های آدمی می‌دید. یکی از بچه‌های گردان عمار تعریف می‌کند: «چند روز قبل از شهادتش به او گفتم:«سید» بیا و یک یادگاری در دفترچه‌ام بنویس. اول قبول نمی‌کرد، ولی با اصرار من، دفترچه را […]

پوتین پاره!

یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است. به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شماره‌ی پوتین آقا مهدی چند است؟» گفت: «گمانم شش.» گفتم: «یک جفت عالی‌اش را بردار برایش بیاور!» پوتین‌ها را آورد؛ گذاشت جلو آقا مهدی. آقا مهدی گفت: «این چیه؟» گفتم: «سهم شما، آورده‌ایم بپوشیدش.» گفت: «بابا شما عجب حاتم […]

من حقوقم را گرفته‌ام

به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کرده‌ای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…» گفت: «من حقوقم را گرفته‌ام.» حقوق سپاهش را می‌گفت، همان حقوق ماهی هفتصد تومان را. رسم خوبان 18 – چون مسافر زیستن، ص 72./ شهرداران آسمانی، ص 41.