صبر و استقامت- صبور

اوّلین باری که در جبهه مجروح شد، حدود هجده روز بستری بود. یکی از دوستانش به «محسن» گفت: «به خانواده‌ات خبر بدهم؟» محسن گفت: «نه! نمی‌خواهم به زحمت بیفتند.» دوستش پنهانی به ما خبر داد. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفت: «دیگر مرخص شدم، باید به مشهد بیاییم.» عصا زیر بغلش گذاشته بود و به سختی […]

ییلاق بچّه‌های جبهه

از زمانی که پا به جبهه گذاشت، هیچ وقت راضی نشد برای مرخّصی به «مشهد» بیاید  و با هم به خارج شهر یا ییلاق برویم. روزی گفت: «دارم به جای خوش اب و هوایی به نام «با غرور» نیشابور می‌روم. چهار تا پنج ییلاق دوره داریم! جایتان خالی.» دوره‌ی طولانی شده بود و ما هم […]