برو آخر صف!

بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی میکرد به هر نحوی شده، به بسیجیها خدمت بکند. آقا مهدی، یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمّامها، به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود. به داخل یک یک حمّامها که خالی […]
قوطیهای خالی را جمع میکرد!

گرمای 40 درجه ی ظهر تابستان همه را کشانده بود داخل چادرها. از شدت گرما، توی پادگان دزفول، بیرون از چادرها و سنگرها پرندهای پر نمیزد. همگی در حال استراحت بودیم. گهگاه از بیرون صدایی میآمد و چرتم را به هم میزد. حس میکردم صدایی مثل صدای برخورد قوطی کنسرو و کمپوتی است که میآید. […]
خدمت کوچکی کردم!

از لشکر 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام) به لشکر 31 عاشورا در نزدیکی دزفول منتقل شده بودیم. هنوز کسی از فرماندهان این لشکر را نمی شناختیم. در ابتدای ورود چند تخته چادر و پتو، چراغ نفتی، فانوس و… تحویل دادند تا در پادگان لشکر در محلی مناسب چادرها را برپا کنیم. از شانس بد […]
من یک بسیجیام، همین!

یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی میکرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، «حاج امرالله» که آقا مهدی را از روی قیافه نمیشناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت: «جوان! چرا همین کنار ایستادهای و نگاه میکنی؟ بیا کمک کن تا این گونیها […]
آفتابهها را پر میکرد!

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور میشدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیکتر بود. یعنی ما بین ستاد و مخابرات دستشوییها و توالتها بودند. پیش از نماز صبح رفتم سمت دستشوییها. خلوت بود و هنوز از نیروهایی که برای وضو گرفتن باید به دستشوییها میآمدند، خبری […]
آتش زدن مشروب فروشیها

سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت میکردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانهی عمهاش. کلی شیشهی نوشابه آنجا بود. گفت: «بنزین میخواهم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم، […]
پوتین پاره!

یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است. به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شمارهی پوتین آقا مهدی چند است؟» گفت: «گمانم شش.» گفتم: «یک جفت عالیاش را بردار برایش بیاور!» پوتینها را آورد؛ گذاشت جلو آقا مهدی. آقا مهدی گفت: «این چیه؟» گفتم: «سهم شما، آوردهایم بپوشیدش.» گفت: «بابا شما عجب حاتم […]
من حقوقم را گرفتهام

به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کردهای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…» گفت: «من حقوقم را گرفتهام.» حقوق سپاهش را میگفت، همان حقوق ماهی هفتصد تومان را. رسم خوبان 18 – چون مسافر زیستن، ص 72./ شهرداران آسمانی، ص 41.
شهردار

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بودند. به هر دری میزدند، کاری پیدا نمیکردند. تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار بروند. با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنید، ضرر […]
ترس در دل عراقیها

اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمیگشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت میآمد. اینطور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اوّل عملیّات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین را گرفتم. رانندهاش آقا مهدی بود. به او گفتم: «چرا اینطور میروی؟ میزننتها.» گفت: «میخواهم […]
اثر تذکر شهادت

ده – پانزده روز میشد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسهی شهادت این بچّهها نمیتوانستی یک پارچه بزنی؟» گفتم: «خیلی وقته بچّههای تبلیغات پلاکارد آماده کردهاند، ولی با خودمان گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچّهها اگر ببینند، روحیهشان خراب میشود.» یک جوری که انگار ناراحت شده […]
پیشنهادهای منظم و مدوّن

در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشهی اتاق، ورقهای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به صورت منظّم و مدوّن نوشته بود و از آن روز، برنامههای عقیدتی، تبلیغی لشکر، براساس پیشنهادهای «آقا مهدی» نظم و ترتیب یافت. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 50/ […]