ابراهیم پیر شد

هیچ وقت بش نمیآمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست و دو ساله میمانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شدهست. دلواپسیام را زود میفهمید. گفت: «اگر بدانی امشب چطور آمدم.» لبخند زد گفت: «یواشکی.» خندید گفت: «اگر فلانی بفهمد من در رفتهام…» […]
احساس حضور

یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب میسوخت. کسی نبود. نمیدانستم چی کار کنم. آن شب نه بچّه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریهام گرفت. به ابراهیم گفتم: «بیمعرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچّه را نگه دار ساکتش کن!» خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم […]
وعدهی بهشتی

به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمیآید جلو؟» گفت: «از شما خجالت میکشد. روی جلو آمدن ندارد.» خودش میدانست، هنوز هم میداند، که طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمیدانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه میگفت: […]
پیش خدا، کنار خانهاش

بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمیشود؟» برای خودم هم سؤال شده بود. یک بار رک و راست بش گفتم: «من نمیدانم جواب اینها را چی باید بدهم، ابراهیم.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خودم هم برام سؤالست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمیشوی؟» […]
راضی به رضای خدا!

صبح حاج ولی آمد به مادرش گفت: «نگران نباشید. توی بیمارستان بستریست.» بعد هم بنا کرد خوابی را که دیده بود تعریف کردن. که اینطورست و آنطورست و آخرش هم طاقت نیاورد. گفت: «حقیقتش اینست که ابراهیم شهید شده.» مادرش گفت: «آنطور داد، اینطور گرفت. راضی هستیم به رضای خودش.» النگوش را درآورد داد گفت: […]
خیلی ازش بدم آمد

راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی از آنها بایستیم، یکیش را باز کنند، کشو را هم آرامِ آرامِ آرام بکشند عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که آن چشمهای همیشه قشنگش نیست، […]
جبران

و من (باور میکنید؟) یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او میزند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود، در را به روی خندهاش باز میکردم. خندهای که هیچ وقت از من دریغش نمیکرد و با وجود آن نمیگذاشت بفهمم پشتش چه چیزی را پنهان […]
به عشق فرمانده

یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.» از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچهی یادداشتش را یادش رفت بردارد، که همیشه زیر بغلش میگرفت همهجا میبردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش […]
اشکهایش

من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت میگذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که میکشید باید از من طلبکار میبود، که من دارم برای تو و بقیه این سختیها را تحمّل میکنم، ولی همیشه با شرمندگی میآمد […]
شروع زندگی

نمیگذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمیگذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفتهای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم میآید. بعدها روزهای سختتری را گذراندم. امّا آن دو هفته… چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما […]
دلتنگی

نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!» گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمیشود. سختست. خیلی سختست.» خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیشست، فتح المبین، و دزفول هم ناامنست. گفتم: «من باید حتماً بیایم.» دلیلهای خاصّی داشتم. گفت: «نه. من […]
تحفهی ابراهیم برای خدا

ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف میزدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید: «تو از طریق همین چشمهات شهید میشوی.» گفت: «چرا؟» گفتم: «چون خدا به این چشمها هم کمال داده هم جمال.» ابراهیم چشمهای زیبایی داشت. خودش هم میدانست. شاید به خاطر همین بود […]