توی برف بزرگ شو دخترم

بچّهاش یک ماه و نیمش بود که آمد دیدش. خنده از لبش نمیافتاد. رفت ازش یک عالم عکس انداخت. جورهای مختلف. آنقدر دورش گشت که صدام را در آورد. سیر نمیشد بس که نگاهش میکرد. یک بار جلو همه گفت «دوست دارم جوری بار بیاید که بفهمد سختی یعنی چی.» گفت «چه جوری؟» گفت «بگذاریدش […]
فرمانده خلها

چاقوکش و فوتبالیست و بامرام و هر چی. حالا دیگر بال و پرش ریخته بود شده بود نظامی. با لباس سبز و پوتین و فانسقه و اخمی که دیگر از روی صورتش نرفت. کار را به جایی رساند که توی مدرسه مسخرهام میکردند میگفتند «تو دیگر چرا؟ تو که خودت داداشت توی سپاه ست چرا […]
طلسم کردستان

محمود کاوه گفت «بیایید طلسم کردستان را بشکنیم.» – چطوری؟ – اوّل جاده را تأمین میکنیم، بعد به تیپها و لشکرهایی که زیاد اینجا را نمیشناسند میگوییم میتوانند شب و روز تردد کنند، بروند و بیایند، بدون اینکه هیچ خطری تهدیدشان بکند. جادهها از ساعت چهار و پنج عصر مال ما نبود، دست ضد انقلاب […]
هلیکوپتر گران قیمت

راه زمینی نداشتیم. اگر هم بود پاکسازی نشده بود. باید با هلیکوپتر میرفتیم. رفتم درخواست هلیکوپتر کردم. – نیست. رفتم پیش صیاد شیرازی گفتم چی شده و چی میخواهیم. گفت «من از ارومیه هلیکوپتر شنوک درخواست کردهام. قول دادهاند، دارند میآیند.» صیاد شیرازی گفت «مهماتت را آماده کردهای با شنوک ببری؟» گفتم «نه.» گفت «معطلش […]
مسئول

یک بار که داشتیم با محمود از مشهد بر میگشتیم کردستان، یکی آمد بش گفت «اگر وقت کردی برو یک سر به بچّهها بزن. گله دارند ازت.» بچّههای مشهد را میگفت. که برده بودشان توی شهر کامیاران پخششان کرده بود توی دو محور فرعی، به طرف شهر. مسؤول محور آذرنیا بود. برش داشت با […]
مردم بیخیال در طرقبه

تیر و ترکشها هیچ به امید و آرزوهای ما توجّه نداشتند. بارها شد آمدند زدند محمود را آش و لاش کردند. طوری که کارش حتّی به بیمارستان و استراحت و این چیزهای خندهدار کشید. یعنی برای او خندهدار بود. آن بار برده بودندش به یکی از بیمارستانهای مشهد. آمدم دیدنش گفتم «خوب چاق و چله […]
نماز عملیاتی

مینیابها را صدا زدم، یک گروه تأمین هم برداشتم، رفتیم مینهای جاده را با هم خنثی کنیم. تا نزدیک محمّدشاه، که روز قبلش آنجا پایگاه زده بودیم. وقتی رسیدیم به روستا دیدم بروجردی، آرام و خونسرد و زودتر از همهمان، گرفته نشسته روی پلهیی کنار دیوار و میخندد- همیشه میخندید! گفتم «تو مگر دیشب توی […]
مینیاب

دو نفر از بچّههای ارتش مأمور شده بودند داوطلبانه بیایند با دستگاه مینیاب ارتش کمک دستمان باشند. بچّهها خیلی دوستشان داشتند. اسم یکیشان حسین بود. ستون موتوریزهمان حرکت کرد و آنها کار خودشان را شروع کردند. یا با دستگاه کار میکردند یا از روی تجربه سیخک میزدند مینها را در میآوردند. یک جا حسین شک […]
مغز عملیاتی

مانده بودیم عملیات را ادامه بدهیم یا نه. – حالا دیگر فهمیدهاند هدفمان جادهی پیرانشهر به سردشت ست. از کمینهاشان مشخّص بود. یا از مینگذاریهاشان در جادههایی که میدانستند محل عبور و مرور ماست. ضد جنگ را خوب بلد بودند. یعنی آنها آماده بودند؛ و ما آمادهتر از آنها. در اوّلین عملیات بعد از ناصر […]
طول جاده

سریع رفت برامان بلیت قطار گرفت فرستادمان، بدون اینکه پروندهی پرسنلی تشکیل بدهد یا خودمان اصرار داشته باشیم یا اصلاً بلد باشیم. آوردمان توی همان تیپی که گفت تشکیل شده؛ یا درستتر بگویم، خودش تشکیل داده بود. میگفتند ارتش نتوانسته با یک تیپ زرهی برود آن جادهی صد و بیست کیلومتری را باز کند؛ و […]
میگیرمشان

گمانم نزدیک عملیات بود. آن هم در شب، که هیچ کس نمیرفت توی جاده. خطر کمین بود. تا آمدیم رسیدیم به جادهی اصلی دیدیم آمبولانسی، با چراغهای روشن، توی جاده ایستاده و دو نفر هم کنارش دراز کشیدهاند. شک کردیم. آرام رفتیم جلو دیدیدم از بچّههای ارتش هستند. گوشهاشان را بریده بودند، گذاشته بودند کف […]
امان نامه

وسط تیراندازی محمود از راه رسید. بیسیمچی شهید شده بود و من دستهام میلرزیدند. محمود گفت «چت شده؟» به خون بیسیمچی نگاه میکردم. دید. گفت «بلند شو برو جلو شلیک کن.» گفتم «زودست حالا. بگذار بعد.» گفت «بعد؟ کدام بعد؟» گفتم «الآن نمیتوانم.» دستهام را یا خون را یا حتّی بیسیمچی را نشانش ندادم. گفت […]