برادر تنی

وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره میزد که «اول مجروحها را بیاورید. فقط مجروحها.» رفتم بهش گفتم «ممکنست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش». خیلی جدی گفت «حمید دیگر شهید شده. باید بماند. آن کسی آن جوانی باید برگردد که زخمی شده، میتواند زنده بماند.» هر چی اصرارش میکردیم میگفت «حمید خودش هم […]
فرماندهی حمید در فتح خرمشهر

ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانکهاشان را که زدیم مقاومت کمتر شد. آمدیم توی شهر. از چهار راه منتهی به گمرک راهی شدیم طرف خود گمرک. مسیر اصلی را از جادهی اصلی رفتیم. عراقیها از روی پشتبامها دفاع […]
باید از عزیزترینها گذشت!

یادمست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف میکرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشمهاش جمع شده بود. احساس دلتنگی میکرد. اما بالاخره بین خانواده و جنگ، رفت جنگ را انتخاب کرد. او از مهدی یاد گرفته بود که باید از عزیزترینها گذشت، تا بعد رفت رسید به کندن […]
مبارزات قبل از انقلاب

از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمیتوانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی میشویم، او از من پیشی میگیرد، بعد هر دوشان آنقدر از من دور میشوند که یکی یکی شهید میشوند و فقط من میمانم و خاطرات تلخ و شیرینشان. حمید آن سال سرباز […]
امانت مردم

راننده ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند. حمید بهش گفته بود «چرا ماشین را اینطوری از توی دستانداز میبری؟ داغون میشود مرد حسابی.» من بودم دیدم. رفتم دست راننده را گرفتم گفتم «داری چی کار میکنی؟» گفت «میخواهم زبان یک زباندراز را قیچی کنم.» گفتم «میدانی اینی که براش چوب کشیدهای کیه؟» […]
حفظ جزایر

تمام فرمانده گردانها به آقا مهدی گفتند «همانطوری که قبل از عملیات قول دادیم که مثل حسین علیه السلام بجنگیم و مثل حسین علیه السلام شهید بشویم؛ باز هم سر حرف خودمان هستیم. مطمئن باشید جزایر را حفظ میکنیم. این جزیره آبروی ایرانست، آبروی اسلامست، آبروی ماست.» پاتکها شدیدتر شده بودند. آقا مهدی به من […]
آخرین عملیات من!

وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فکر نمیکردم بتوانم یک روز آنطور ببینمش. همیشه فکر میکردم من زودتر از او میروم. اصلاً در مخیلهام نبود که او شهید میشود. با اینکه میدانستم جنگ شهادت دارد، اسارت دارد، جراحت دارد. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد وصیت نوشتن حمید بود، توی تنگهی «سعده»، عقبهی نیروها […]
حرفهایی که پشت سرش زدند!

خودش در یک دنیای دیگر بود و حرفهایی که پشت سر او و مهدی زده میشد یک دنیای دیگر. یادمست یک عده از ارومیه و تبریز آمده بودند میخواستند زیر پای آن دو برادر را خالی کنند. کسانی که در طول آن هشت سال جنگ، شاید ده روز هم توی معرکهی جنگ نبودند. کسانی که […]
مثل حمید، بینشانِ بینشان!

سرمای جزیره بدجوری استخوانهای مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد میکردند. اینها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد. گفت«آخِی ششش!» گفتم «چرا نمیروی یک کم استراحت کنی؟» گفت «پس این چیه؟» گفتم «این جا نه.» نگاهم کرد. […]
نعش برادر

رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آنجا بود و حالا باید سعی میکردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم «امدادگر! سریع برس اینجا!» مصطفی مولوی تا دید زخمی شدهام از حفرهیی در آن نزدیکی درآمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم […]
دیدم حمید افتاد…!

حمید آمد روی خاکریز پلهوی من نشست. حرف میزدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را. یا بچههای خودمان را، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود و داشتند با چنگ و دندان خطشان را نگه میداشتند. تیرها فقط وقتی شلیک میشد که مطمئن میشدند به هدف […]
میخواهم پادو باشم نه فرمانده!

حمید مرا از دور دید. راه بیخطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم «نه خبر؟» گفت عراقیها آن طرف جادهاند و ما این طرف؛ و هر جور هست باید پس بزنیمشان. همینطور که حرف میزد یک ظرف یکبار مصرف غذا را باز کرد، تعارف زد گفت «بسم الله!» گفتم «نوش جان.» گفتم طرحش را […]