رضایت مادر

برادر یکی از دوستانشان نامزد نمایندگی مجلس شده بود و رفاقت حکم میکرد علی و جعفر بروند یک گوشهی کار تبلیغاتش را بگیرند. علی آمد که اجازه بگیرد. ته دلم رضا نبود. گفتم «برو از پدرت اجازه بگیر، من کاریت ندارم.» رفت و از پدرش اجازه گرفت و رفت. نصفه شب وقتی خسته و خوابآلود […]
قلک حساب اعمال

یک قلک داشتم که یک گوشهاش شکسته بود. قرار گذاشتیم هر کداممان غیبتی کرد یا مرتکب گناهی شد که به نظرش بزرگ آمده، پولی بیندازد داخل قلک. قرار بود گناههای هم دیگر را هم تذکر بدهیم و جریمهی آن هم سوا باشد و هر جمعه نزدیک غروب پولهای داخل قلک را از تَرَکی که کنارش […]
نمیگذاشت بِرَنجی!

تا قبل آن، علی فقط پسر خالهای بود که بیشتر وقت فراغت من با او سپری میشد و دوستش داشتم، اما درِ باغ سبزی که با کتابهایش به رویم گشوده شد، فکرم را باز کرد و سؤالهایی برایم ایجاد شد که با رسیدن به جواب هر کدامشان، پردهی جدیدی مقابلم باز میشد و تصویر نو […]
تو دل برو!

داداش آدم خوش خنده و خوشرویی بود. ازدواج که کرد، قیافهی بشاش و لب پرخندهاش شکفتهتر شد. میدیدم که خیلی زود در دل اقوام خانمش جا کرده و همه دوستش دارند. خُلقش طوری بود که همه جذبش میشدند و خیلی زود توی دلِ دور و بریهایش جا باز میکرد. در عوالم نوجوانی فکر میکردم برادرم […]
انجمن اسلامی دانشسرا

علی و من و محمود و پسری به اسم الهام فرجزاده که از بچههای سلماس بود، انجمن اسلامی دانشسرا را راه انداختیم و ایستادیم جلوی آنها. محمود که کلهشقتر از همه بود، وسط بحث میگرفتشان به فحش. اما علی در اوج مناظرهها هم صدایش بالا نمیرفت. آنقدر کتاب خوانده بودیم که بتوانیم جلوی مجاهدین خلق […]
بمب دستساز

سر دستهی اراذل کسی بود به نام عباس که با جیپ میآمد و میرفت و مسیرش طوری بود که زیاد از جلوی خانهی علی رد میشد. آن روزها من معمولاً خانهی آنها میخوابیدم و ازپنجرهی اتاق علی که به خیابان باز میشد، آمد و رفت عباس را زیر نظر میگرفتیم. با چند تا از بچهها […]
مدار الکتریکی

چند ماه آخر حکومت پهلوی، رژیم متوسل شده بود به مزدورانی که از دهات اطراف شهر اجیر میکرد تا مال و اموال مردم را غارت کنند و فضای شهر ناامن شود. چندتایی هم از مغازههای بازار، شبانه آتش گرفته بود که بعدها معلوم شد کار همینها است. بیشتر مغازهها نورگیر کوچکی وسط تاق سقفشان داشتند […]
کفش نمره 45

شب و روز دنبال این بودیم که سر به سر هم بگذاریم. پاهای بزرگ علی و اینکه هیچ وقت کفش اندازهی پایش پیدا نمیشد و باید یک روز تمام کل بازار ارومیه را گز میکردیم که شاید یک جفت کفش اندازهی پایش پیدا کنیم، گزکی بود که هر شش هفت ماه یک بار میافتاد دست […]
استاد بار گذاشتن آبگوشت

خوش خوراک بود. غذا را با لذت میخورد، طوری که غذا خوردنش آدم را به اشتها میآورد. استاد بار گذاشتن آبگوشت بود. [در ایام دانشجویی،] سر برج ها که حال جیبمان خوب بود، چند سیر گوشت میگرفتیم و علی با حوصله مینشست پی و گوشتش را سوا میکرد و به اندازهی یکی دو وعده جدا […]
وقت سحر

سوار دوچرخههایشان میرفتند بیرون شهر و در گوشهی خلوتی کنار رودخانهی زلزله بولاغی بساط میکردند و سرشان میرفت لای کتاب فیزیک و ریاضی. هر از گاهی هم که من را سوار ترک دوچرخهاش میکرد و همراه خودشان میبرد، تا سرشان میرفت توی درس و کتاب، با دوچرخهی علی دلی از عزا درمیآوردم. دم غروب، وقت […]
من هم خوردم به در بسته

در ایام دانشجویی، یک شب سر سفرهی شام، محمد را فرستادیم پارچ را از شیر لب حوض آب کند. تا محمود رفت بیرون، علی پرید و در را قفل کرد. محمود نیم ساعتی پشت پنجره با دمپایی روی برف از سرما لرزید تا رضایت دادیم در را برایش باز کنیم. پارچ آب را که گذاشت […]
حرفهای امام

یک شب یکی از همجلسهایهایش را گرفته بودند. علی آن شب دیرتر از همیشه آمد خانه. خودش که چیزی بروز نداد، ولی فردایش دیدم مادر محمود، همان که بازداشتش کرده بودند، آمد در خانهمان که من پسرم را از شما دارم و وقتی دید من هاج و واج دارم با تعجب نگاهش میکنم، تعریف کرد […]