مزار شهدا

وقتی رسیدم، علی با مهندس نقشه‌بردار شهرداری داشتند از روی نقشه‌ای که پهن کرده بودند روی زمین، طول و عرض جایی را به هم نشان می‌دادند. علی که متوجه آمدنم شد، سوئیچ موتورش را داد و گفت «برو یک بیل مکانیکی اجاره کن و با چند نفر کارگر بیا تا کار را شروع کنیم.» نماندم […]

درمانگاه سپاه خوی

آن روزها همه‌ی واحدهای سپاه متمرکز بودند در ساختمان کنسول‌گری. من هم مسئول بهداری سپاه بودم با یک اتاق و کلی مراجعه. بهداری باید ساختمان و تشکیلات مجزا می‌داشت که نداشتیم. مجبور بودیم در همان یک وجب جا، هم بیمار ویزیت کنیم و هم اگر تزریقی بود انجام دهیم و حتی بسترهای محدود را در […]

زودتر قوی شو!

آن موقع‌ها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمنده‌ها و جبهه را نشان می‌داد، آویزانم می‌شد تا برایش لباس سپاه و اسلحه بیاورم و با خودم ببرشم جبهه. تا پایم را می‌گذاشتم به خانه، می‌دوید سمتم که ببیند لباس و اسلحه‌اش را آورده‌ام یا نه. یک روز آن قدر […]

فقط حرف نبود، عمل هم داشت!

ساختمان شهرداری چای‌پاره، وقتی علی شرفخانلو شهردارش بود، هر روز دو فضای متفاوت را تجربه می‌کرد. صبح تا ظهر، محل انجام کارهای عمران شهری و خدماتی که شهرداری باید به مردم می‌داد و بعد از ساعت چهار عصر تا نیمه‌های شب، عین پایگاه بسیج پر می‌شد از صدای مارش‌های انقلابی. فضایی که علی آقا ایجاد […]

 لَحیم جای رحیم!

زمین‌های کشاورزی دشت خوی به خاطر حاصل‌خیزی خاکش، دو بار در سال کشت می‌شوند و آن سال اگر محصول روستا به موقع برداشت نمی‌شد، کشاورزان به کشت دومشان نمی‌‌رسیدند و دچار مضیقه‌ی مالی می‌شدند. حالا چند هکتار زمین آماده‌ی برداشت بود و چشم امید اهالی که به کمک بچه‌های جهاد سازندگی دوخته بود. صبح به […]

مبارزه فرهنگی با ضد انقلاب

مجاهدین خلق (منافقین) با نمای اسلامی و ظاهر مذهبی می‌آمدند در جمع مردم و قهوه‌خانه‌ها، تفرجگاه‌ها و مدراس را با تبلیغات‌شان قرق کرده بودند و با سِحر کلام و مطالعه‌ای که داشتند، خیلی‌ها تحت تأثیر حرف‌های مسمومشان قرار می‌گرفتند. کسی هم نبود جلویشان دربیاید و آن‌ها خیلی راحت و آزاد، حرفشان را می‌زدند. من که […]

شهردار چای‌پاره

یک سالی از ازدواجش می‌گذشت که حکم شهرداری یکی از شهرهای اطراف خوی را به اسمش زدند. چند هفته‌ی اول شهردار بودنش را در رفت و آمد بود. صبح‌ها آفتاب نزده می‌رفت چای پاره و نیمه‌های شب برمی‌گشت. اواخر تابستان بود که تصمیم گرفت خانه‌اش را هم ببرد آن‌جا. ظهر 31 شهریور 59، وقتی اسباب […]

انبار تدارکات شهر خوی

شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بی‌استفاده افتاده گوشه‌ای. بچه‌های سپاه آن‌جا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری به کار پیکان وانت درب و داغانشان نداشتند. یک روز با هم رفتیم ارومیه برای آوردنش، ماشین اشکال سیم‌کشی داشت و تا خوی هزار جا ریپ زد و خاموش شد. […]

تقویم رومیزی

وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیش‌تر شد و همه‌ی همّ و غمّش جذب امکانات. سررسیدی داشت که صفحاتش پر بود از یادآوری و پی‌گیری و قرارهای کاری که بیش‌ترشان مربوط به تبریز می‌شد. هر بار که تلاشش ثمر می‌داد، شوق می‌‌دوید توی […]

مهاجر صدر اسلام

طبیعی بود برای آدمی به جنب و جوش علی حاشیه درست شود. اما علی با نگاه تیزی که داشت، هیچ وقت دچار حاشیه‌هایی که کم هم نبودند، نشد. بودند خیلی از بچه‌های مخلص که تاب فضای مسموم اوایل انقلاب را نیاوردند و وسط کار بریدند، ولی او خیلی محکم و استوار تا آخر پای کار […]

از پسرت دلخور نباش!

یادم نمی‌رود، آن روز که داشتم از جلوی سپاه رد می‌شدم، دیدم در بزرگ پادگان باز شد و با تویوتا آمد بیرون. من را که دید، نگه داشت ببیند آن‌جا چه کار دارم. گفتم «دارم می‌روم بازار. سر راهت من را هم برسان.» سرخ شد. گفت «باجی! ماشین سپاه که ارث پدر من نیست شما […]

معلم ریاضی مهربان

اوایل هم معلمی می‌کرد و هم می‌رفت سپاه. بچه‌های کلاس برایش سر و دست می‌شکستند. معلم ریاضی مهربان، نوبر بود. علی بلد بود به چه زبانی با شیطنت بچه‌ای قد و نیم قد راه بیاید و ریاضی را در مخ بازیگوش آن‌ها فرو کند. وقتی هم که تسویه کرد که برود سپاه، بچه‌ها و مدیر […]