جهیزیه دخترم

باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره‌ی اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. جوی‌ها لبریز شده و آب در خیابان و کوچه‌های مجاور سرازیر شده بود. مهدی پشت میز نشست. پرونده‌ای را که مطالعه می‌کرد، بست. در اتاق به صدا درآمد و نورالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: «چه […]

نیروی خدماتی

رضا در زیر سایه‌ی درختی روی زمین ولو شد و گفت: «بفرما… این هم از این‌جا. تو که می‌گفتی اینجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شدیم سکه‌ی یک پول.» مجتبی، بسته‌های خرید را در دست جا به جا کرد و گفت: «دستم را که بو نکرده بودم. خب، شنیدی که. گفتند ناهارشان تمام […]

مثل برق‌گرفته‌ها

یکی از کارگرها که مردی جا افتاده و کمی چاق بود، گفت: «ان‌شاء‌الله امروز این خیابان را هم تمام می‌کنیم.» اسماعیل، کفشش را کند، دمپایی پلاستیکی به پا کرد و گفت: «اگر همه مثل او کار کنند، بله.» جوانی که خمیازه‌کشان دکمه‌های بلوزش را می‌بست، چند مشت محکم به سینه زد و گفت: «منظورت به […]

ضدّ انقلاب

صبح زود بود که به جناب شهردار (مهدی باکری) خبر رسید، تعدادی از نیروهای ضد انقلاب به یکی از روستاهای اطراف ارومیه آمده‌اند. مهدی، نیروهایش را آماده کرده و سوار بر جیب به سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسیدند که ضد انقلاب گریخته بود. چند زن بر گرد سه نعش شیون می‌کردند […]

قیافه‌های ساواکی 2

حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟» مهدی دست بر شانه‌ی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‌ریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را می‌شناخت. […]

قیافه‌های ساواکی 1

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرق‌ریزان با دو کوله‌ی بزرگ بر دوش می‌آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‌ها را بر زمین گذاشت و همان جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد و بعد شانه‌هایش را مالید و گفت: […]

نمره بیست

کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز پیش برای دیدن اقوامش به روستا رفته بود. طبق قرار، هیچ کدام از آن سه، در خانه را باز نمی‌گذاشتند؛ اما حالا در خانه باز بود. کاظم به مهدی اشاره […]

دوست باوفا

مهدی از پنجره‌ی کلاس به بیرون زل زده بود. برف هوف هوف می‌‌بارید. باد  تندی، دانه‌های برف را می‌رقصاند و به این سو و آن سو می‌کشاند. -‌ خیلی سردت است… نه؟ ایوب می‌لرزید. مهدی به خوبی صدای به هم خوردن دندان‌های او را می‌شنید. نیم نگاهی به بخاری سیاه گوشه‌ی کلاس انداخت و گفت: […]

تنهاترین آدم دنیا

دوچرخه‌هامان را بستیم به درخت و نشستیم روی نیمکت کنار حوض بزرگ مسجد که فواره‌اش باز بود. حیاط پر از درخت و لب حوض پر از ماهی مسجد پاتوق دائمی‌مان بود. هر با ر دلمان می‌گرفت، می‌آمدیم همین جا. حس کردم پرویز می‌خواهد چیزی به‌م بگوید که نمی‌تواند. حرف‌هایی می‌زد که بیش‌تر نگرانم می‌کرد. مقدمه‌هایش […]

اشتباه می‌کنید من زنده‌ام!

رفتم داخل سردخانه تا برای آخرین بار ببینمش. با دوربینی که هدیه‌ی خود او بود و عکاسی را با آن یادم داده بود، از او که خیلی آرام و راحت چشم بر هم گذاشته بود، عکس گرفتم. پیکرش سالم بود. وقتی از پشت لنز دوربین نگاهم گره خورد در چشم‌هایش که با آرامشی غریب به […]

مأمور برگرداندن شهدا

حرف اولی که زد موضوع انتقال شهدا بود. گفت «الآن است که هواپیماهای عراقی بیایند و منطقه را بمباران کنند. اگر نجنبیم اجساد شهدا زیر بمباران متلاشی می‌شوند.» رزمنده‌ها وقت حمله، بین تجهیزاتشان نارنجک و گلوله‌ی آر پی جی و…داشتند و وقتی شهید می‌شدند، کافی بود چاشنی کوچکی کنارشان عمل کند و مهمات داخل کوله‌شان […]

 شهید آب‌آور (سقا)

می‌‌گفتند عملیات لو رفته و بچه‌ها در محور ابوقریب زمین‌گیر شده‌اند. دشمن محورهای مواصلاتی را زیر آتش مستقیم گرفته بود و عملاً امکان انتقال تدارکات را نداشتیم. علی که برگشت، فهمیدم قضیه‌ی لو رفتن والفجر 1 دروغ نبود. گفت باید برود برای بازدید خط. فرمانده گردان حر پشت بی‌سیم داد می‌زد که بچه‌هایش دارند از […]