می سوخت خاک و آب فقط استعاره بود

می سوخت خاک و آب فقط استعاره بود در آسمان مشک که غرق ستاره بود اشکی نمانده بود که نذرعطش کند ورنه فرات منتظر یک اشاره بود تاکشتی نجات به چشمش قدم نهد (با اینکه بادبان لبش پاره پاره بود) دربخل کوفه گندم ری سبز کرده بود نسلی که مرده بود ،فقط سنگواره بود گوشی […]
از خیام سوخته خاکستری جا مانده بود

«از خیام سوخته خاکستری جا مانده بود » از پرستوها، فقط مشت پری جا مانده بود از بهاری سبز، هفتاد و دو سرو سرفراز از تمام عشق، نخل بیسری جا مانده بود در نگاه علقمه، در قلب امواج فرات آرزوی بوسه آب آوری جا مانده بود تا بر افرازد به گردون، پرچم آزادگی دست ساقی […]
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد

شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد ستاره سوخته ای ، صحبت از غمی دارد شب است و بر لب شطّ فرات ، زمزمه ای است به پای نخل که گیسوی در همی دارد شب است و ماه به هر خیمه ای که می نگرد نشسته مادری و بزم ماتمی دارد شب است ودشت به […]