ابن زیاد و سر مطهّر امام حسین علیه السلام 2

ابن عساکر با سند خویش از دربان ابن زیاد نقل میکند: چون سر امام حسین (ع) را آورده در برابرش نهادند، دیدم که از دیوارهای دار الاماره خون میچکید. قال ابن عساکر: و أنبأنا البغویّ، حدّثنی أحمد بن محمّد بن یحیی بن سعید، أنبأنا زید بن الحباب، حدّثنا –و قال أبو غالب: حدّثنی […]
ابن زیاد و سر مطهّر امام حسین علیه السلام 1

محمّد بن سعد با سند خویش از دربان ابن زیاد چنین روایت میکند: وقتی امام حسین (ع) کشته شد، همراه ابن زیاد وارد قصر شدم. در چهرهی او آتشی شعلهور شد (یا سخنی مثل این) و گفت: این چنین با آستین خود بر چهرهاش و گفت: این را به کسی مگو. قال محمّد […]
سر مطهّر امام حسین علیه السلام در کوفه 2

ابن شهر آشوب نیز به روایت از ابومخنف گوید: سر امام حسین (ع) را در کوفه، در بازار صرافان بر نیزه کرده بودند، از سر، صدایی آمد و سورهی کهف را تا آیهی «إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ» تلاوت کرد. این معجزه جز به ضلالت آنان نیفزود. در پی آنکه آنان سر را بر درختی آویختند، […]
سر مطهّر امام حسین علیه السلام در کوفه 1

ابن شهر آشوب از ابن عبّاس روایت میکند: امّ کلثوم به دربان ابن زیاد گفت: وای بر تو! این هزار درهم را بگیر و سر امام حسین (ع) را پیشاپیش ما قرار بده و ما را سوار بر شتران پشت مردم قرار بده تا مردم مشغول نگاه به سر امام حسین (ع) شوند و به […]
خطابهی امام سجّاد علیه السلام در کوفه

طبرسی به نقل از حذیم بن شریک اسدی گوید: امام زین العابدین (ع) پیش مردم آمد و اشاره کرد که ساکت شوند. ساکت شدند. ایستاده بود که حمد و ثنای الهی را گفت و بر پیامبر خدا درود فرستاد. آنگاه فرمود: ای مردم! هر کس مرا میشناسد که شناخته است. هر کس نمیشناسد، من علیّ […]
خطابهی امّ کلثوم

سیّد بن طاووس گوید: آن روز، امّ کلثوم دختر علی (ع) از پشت پرده خطبه خواند و با صدایی بلند به گریه چنین گفت: ای اهل کوفه بدا به شما! چرا حسین (ع) را تنها گذاشتید و او را کشته، اموالش را به یغما بردید و خاندانش را به اسارت گرفتید؟ بدا بر شما! مرگتان […]
خطابهی حضرت فاطمهی صغری علیه السلام

طبرسی به سند خویش نقل میکند: پس از آنکه فاطمهی صغری از کربلا بازگردانده شد، خطبه خواند و گفت: خدا را سپاس به شمار ریگها و سنگریزهها و هم وزن عرش الهی تا زمین! او را میستایم و به او ایمان دارم و بر او توکّل میکنم و گواهی میدهم که جز خدای یکتا و […]
خطابهی حضرت زینب سلام الله علیها 3

طبرسی افزوده است: امام سجّاد (ع) فرمود: عمه جان! ساکت شو! بازماندگان را از گذشتگان عبرت است. خدا را شکر که تو دانای استاد ندیده و فهمیدهی مکتب نرفتهای. گریه و ناله، رفتگان را برنمیگرداند. و او ساکت شد. آنگاه امام فرود آمد و خیمه زد و زنان را فرود آورد و وارد خیمه شد. […]
خطابهی حضرت زینب سلام الله علیها 2

خوارزمی گوید: بشیر بن حذیم اسدی گوید:آن روز به زینب دختر علی نگریستم. هرگز زنی با شرم را همچون او سخنور ندیدهام. گویا از زبان امیر المؤمنین علی (ع) سخن میگفت. به مردم اشاره کرد که: ساکت شوید! نفسها برید و زنگ شترها آرام شد. آنگاه گفت: حمد از آن خداست. درود بر پدرم محمّد […]
خطابهی حضرت زینب سلام الله علیها 1

طبرسی از حذیم بن شریک روایت میکند: چون امام سجّاد (ع) را همراه بانوان از کربلا آوردند و بیمار بود، زنان کوفه با گریبانهای چاک به گریه و شیون پرداختند. مردان هم با آنان میگریستند. زین العابدین (ع) با صدایی ضعیف و رنجور گفت: اینان بر ما گریه میکنند!؟ پس چه کسی ما را کشته […]
اهل بیت علیه السلام در کوفه 2

علّامه مجلسی گوید: در برخی کتابهای معتبر دیدم که از مسلم جصاص (گچکار) روایت شده است: ابن زیاد مرا برای تعمیر دار الاماره در کوفه خواسته بود. مشغول گچکاری درها بودم که سر و صداهایی از اطراف کوفه شنیدم. به خادمی که با ما کار میکرد، گفتم: چرا کوفه پر سر و صداست؟ گفت: هم […]
اهل بیت علیه السلام در کوفه 1

ابن نما گوید: مردم برای تماشای اسرای آل پیامبر جمع شدند. زنی از کوفیان از بالا خانه آنان را دید و پرسید: شما از کدام اسیرانید؟ گفتند: ما اسیران محمّد (ص) هستیم. وی پایین آمد و مقداری لباس و مقنعه جمعآوری کرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند. امام سجّاد (ع) نیز با […]
اسارت و شهادت طفلان مسلم 2

محمّد بن سعد گوید: دو پسر عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قطبه پناهنده شدند. دو نوجوان نابالغ بودند. عمر سعد ندا داده بود هر کس یک سر آورد هزار درهم جایز دارد. عبدالله بن قطبه به خانهاش آمد. همسرش گفت: دو نوجوان به ما پناه آوردهاند. آیا ممکن است نیکی کرده، آن دو […]
اسارت و شهادت طفلان مسلم 1

شیخ صدوق به سند خویش از ابیمحمّد بزرگ کوفیان روایت میکند: چون حسین (ع) به شهادت رسید، دو نوجوان خردسال از لشرگاه او اسیر شدند. آنان را نزد ابن زیاد بردند. وی زندانبانی را طلبید و گفت: این دو کودک را بگیر، آب و غذای خوب به آنان نده و زندانشان را هم تنگ قرار بده. […]