شرط‌بندی

بعد از بازی بچه‌ها سر برد و باخت و نحوه داوری و …. با هم بحث می‌کردند. در یکی از روزها آقا سید، همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت: «بازی خشک و خالی صفا نداره، حتماً باید توی بازی شرط‌بندی هم باشه!!» همه جا خوردیم! آقا سیّد و این حرف‌ها؟! یکی از بچه‌ها گفت: […]

اخلاص

صبح روز تاسوعا بود. جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سیّد مجتبی و بچّه‌های هیئت، به نیروی دریای ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم. مراسم عجیبی بود. در آن روز من کنار سیّد نشسته بودم. سیّد هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود. با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا […]

درجه‌ی بالا

سید دوست داشت اگر کاری را انجام می‌دهیم با خلوص نیت و فقط برای خداوند انجام شود، نه برای دلایل دیگر. سیّد، چه در هیئت و چه در کارهای دیگر، هرگز به دنبال مقام‌های دنیایی نبود. در لباس سپاه آخرین درجه‌ای که داشت، سروان بود. روزی به سیّد گفتم: «همه‌ی هم دوره‌های شما سرگرد و […]

خالصانه برای مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها)

مداحی که می‌کرد برای احتیاج مادی نبود. در ازای مداحی کردن مبلغ یا به قولی پاکت نمی‌گرفت. از وضعیت مالی او آگاه بودم. حقوقی که از سپاه می‌گرفت کافی نبود. از آن پول، هم باید اجاره منزل را می‌داد و هم امورات خانواده را می‌گرداند. البته من سیّد را می‌شناختم. می‌دانستم که از آن حقوق […]

جذب

آمده بود جلوی درب بیت الزهرا (علیها سلام)، می‌خواست سیّد را ببیند. صدایش کردم. آمد جلوی درب و گفت: «بفرمایید!؟» آن خانم گفت:«من رو می‌شناسید؟!» سید هر وقت می‌خواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی‌آورد. آن روز هم همین‌طور، سرش پایین بود و گفت: «خیر.» گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند […]

آقا امضا کردند! دارم می‌روم

آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل برمی‌گشت. بیشتر وقت‌ها ساعت دوازده شب برمی‌گشت. آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت. به او گفتم: «امشب چه خبر شده؟» گفت: «احساس عجیبی دارم.» تا به حال او را این گونه ندیده بودم می‌گفت: «آقا امضا کردند. دیگر دارم می‌رم.» بعد […]

مادر جان! بیا و آبروی مرا بخر!

یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سیّد ترک نشده بود. می‌گفت: «اگه آب دبه‌ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.» حمام عمومی بود.در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سیّد دوباره سر شوخی را […]

اخلاق سیّد در خانه

در تربیت زهرا شیوه‌های جالبی داشت. هرگز او را تنبیه نکرد. اصلاً با زدن مخالف بود. به خصوص آن‌که می‌گفت نام مادرم روی اوست. اگر زهرا اذیت می‌کرد، سیّد فقط سکوت می‌کرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک می‌کرد. وقتی می‌توانست، بیشتر کارهای خانه را ایشان انجام می‌داد. نمونه‌ی آن گردگیری منزل بود. من […]

میعاد با روح خدا

به سراغ سیّد رفتم. همراه او چند روزی را در مرقد امام (رحمة الله) ماندیم. خیلی از بچه‌های همراه ما به شهرهای خود برگشتند. اما سیّد همچنان در مرقد مانده بود. علاقه عجیبی به امام (رحمة الله) داشت. کار او در آن مدت شده بود گریه. از کنار مزار امام (رحمة الله) فقط برای رفع […]

سرباز

همان ایام حضور در خوزستان بود. با سیّد و دیگر پرسنل رسمی دور هم نشسته بودیم. هر کسی چیزی می‌گفت. چند نفر از رفقا به موضوع سربازهای وظیفه اشاره کردند و گفتند: «بزرگ‌ترین مشکل ما این سربازها هستند! نه نماز می‌خوانند. نه حرف گوش می‌کنند نه…. سید با تعجب گفت: «من باور نمی‌کنم! چرا سربازهای […]

منشور درست زندگی کردن

توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه‌های شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولاً برای سرکشی پُست‌ها این کار را انجام می‌دادیم. اما آن شب فرق می‌کرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخل‌های کنار ساحل صحنه‌ی […]

دیدار سیّد با علامه حسن‌زاده

سید در مراسمی که برگزار می‌شد از روحانیون استفاده می‌کرد. یک بار بچه‌های هیئت را به روستای ایرا، در اطراف شهر آمل، برد. هدف زیارت و دیدار با علامه حسن‌زاده‌ی آملی بود. یکی یکی بچه‌ها را فرستاد داخل اتاق. خودش همان پایین مجلس در کنار درب ورودی نشست. حضرت علامه در بالای مجلس نشسته بود. […]

داغی که هرگز التیام نیافت

ماه رمضان بود. در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها خبر آورد که سیّد علی دوامی در شلمچه به شهادت رسید. یک باره حال و هوای همه ما تغییر کرد. همه بچه‌ها سیّد علی را دوست داشتند. همه گریه می‌کردند. بعد از مراسم تشییع، یکی از دوستانی که تازه از جبهه برگشته بود گفت: «سید […]

مجروحیت

روزی برای دیدن آقا سیّد به منزلشان رفتم. مادر سیّد گفت که او مجروح شده. به زودی مرخص می‌شود و به خانه می‌آید. چند روز بعد برای عیادتش رفتم. چهره‌اش با آن ریش‌های انبوه و موهای بلند شبیه میرزا کوچک خان شده بود. با آقا سیّد شوخی داشتم. آن شب خیلی با هم گفتیم و […]