به آرزویش رسید

لحظهی وداع میدانید که چقدر سخت است. مجید رستمی که آمد خداحافظی کند، دلم هرّی ریخت. نمیتوانستم به چشمانش نگاه کنم. اشک در چشمان دوتاییمان لغزید. روی همدیگر را بوسیدیم. مجید با گروهش به راه افتاد. در همین حین «امیر برسان» هم رسید و یک راست آمد سراغ من. سلام داد و پرسید: «آقای مظاهری، […]
لاله رخان پرپر

یکی از خصوصیات حجت به بازی گرفتن مرگ در تمام لحظات بود. یعنی از زمانی که سوار اتوبوس و عازم جبهه میشد، مرگ را مثل یک تسبیح، در دستش میگرداند و به قول معروف، حیثیت مرگ را به بازی میگرفت. بعد از شهادتش، خبر دادند که یکی از شهیدها، سرش را از دست داده و […]
اما میشد شهید بشم؛ سر نداشته باشم!

یک شب با هم صحبت میکردیم، که بیمقدمه، بحث را عوض کرد و گفت: «اما میشد شهید بشم، آن هم مثل امام حسین (علیه السّلام) و سر نداشته باشم!»… این بار هم، طبق معمول، از حرفهایش ناراحت شدم و زدم زیر گریه!… بعد از گفتن حرفهایش، که معمولاً شوخی شوخی حرف دلش را میزد، گفت: […]
آرامگاه ابدی

نزدیک به 2 ماه در منزل ما بود. گاهی شبها میرفت بیرون. میگفتم: کجا میروی؟ میگفت: با دوستانم میرویم جای خودمان را مهیا کنیم. با شهدا صحبت کنیم. دوستانش تعریف میکردند که همیشه میآمد به مکان مزار فعلیاش. تا حدود 4 بعد از نیمه شب در مزار شهدا بود. وقتی که قبرهای قطعه 4 را […]
دوست دارم تکه تکه شوم!

با دوستان نشسته بودیم و صحبت بر سر این موضوع بود که: دوست دارید چطور شهید شوید؟ هر کسی چیزی میگفت. حجت گفت: من نمیخواهم خُرده ترکش بخورم یا با یک تیر، کارم تمام شود؟ دوست دارم در مواجهه با تیر مستقیم تانک شهید شوم یا اینکه پیکرم تکه تکه شود. حجت در نهایت به خواست […]
از رضا برای خدا گذشتم

رحیم نوشتهاش را که به عنوان وصیتش بود، پاره کرد و روی اروند پاشید. بعد همانطور که کنار هم نشسته بودیم، عکسی را از جیبش درآورد و گفت: «ببین پسرم رضاست!» اشک به پهنای صورتش جاری بود. او رضا را خیلی دوست داشت. زیر لب زمزمه کرد: «یا رضا یا شهادت.» رحیم، عکس را از […]
تاب قفس را نداشت

کلید را برداشتم. در حیاط را قفل کردم و به مدرسه رفتم. میبایست کاری میکردم که در خانه بماند. دیگر دلم نمیخواست که برود. هفت سال از تولدم میگذشت. در طول این هفت سال حضور او را کمتر در خانهام، در زندگیم و در وجودم احساس کرده بودم. میدیدم که مادر دیگر نمیتواند به تنهایی […]
فقط من ماندهام

اسدالله با شنیدن خبر پرواز رفقایش غمگین میشد. حسرت را به خوبی میتوانستیم در چشمانش ببینم. میگفت: «همه رفتند. فقط من ماندهام.» میدیدم که بیکار نمینشست. میدیدم که برای رسیدن به آنچه آرزو داشت، یک لحظه آرام نبود. دلش میخواست مثل دوستانش پرواز کند. میخواست برود. آخرین بار که عازم جبهه بود، از من پرسید: […]
خانواده ایثارگر

موقعی که سنندج زیر فشار بود، امید مردم به بروجردی بود. پیر، جوان، زن و بچّه، میآمدند سراغ او و مشکلات خود را با او در میان میگذاشتند. به این جهت، آنها حاضر بودند به خاطر بروجردی حتی جان خودشان را هم بدهند. نیروهای بومی میآمدند به بروجردی میگفتند به ما اسلحه بدهید تا همراه […]
شهادت سعادت میخواهد

«… برادر علیرضا، اگر من مخلص بودم، اگر اعمالم در درگاه خداوند مورد پسند بود، الان به سعادت خود، یعنی شهادت نائل آمده بودم. به خاطر اینکه من شب و روز دعایم شهادت در راه خداست، لکن مستجاب نشده، چون شهادت سعادت میخواهد. چون شهید وجدان بیدار تاریخ تشیّع است و کسی وجدان بیدار تاریخ […]
دلم تنگ است

«… من همواره برای حملهی نهایی روز شماری میکنم و پیوسته دعایم این است که: اللهم ارزقی الشهادة فی سبیلک… و از شما میخواهم که برایم دعا کنید که خداوند دعاهایم را اجابت کند. دلم تنگ است. همواره میخواهم در میان دوستان و برادران باشم، اما وقتی هدف را مینگرم، همه چیز را از یاد […]
شب دامادی

فرمانده همه را به خط کرده بود و میگفت: «بچّهها امشب عملیاته! هر کس دوست نداره میتونه نیاد. میتونه در گردان بمونه یا اینکه بره واحد تدارکات و آنجا خدمت کنه. اجباری در کار نیست.» اما کی بود که این لحظه و این شب را رها کند و نیاید. خلاصه در بچّهها جنب و جوش […]