ماجرای اینکه بریر عمر سعد را قسم داد 2

بلاذری گوید: امام حسین (ع) اصحاب خود را دستور داد که خیمه‌ها خود را نزدیک به هم سازند و طناب خیمه‌ها را از لا به لای هم بگذرانند و خود در بین خیمه‌گاه باشند و از یک طرف با دشمن روبرو شوند، به نحوی که خیمه‌ها پشت سر و طرف راست و چپ آنان باشد […]

ماجرای اینکه بریر عمر سعد را قسم داد 1

خوارزمی گوید: بریر که از پارسایان شب زنده‌دار و همیشه روزه‌دار بود، سخن گفت و چنین گفت: ای پسر پیامبر! اجازه بده نزد این عمر سعد فاسق بروم و تضمینش کنم، باشد که پند پذیرد و از این راه برگردد. امام فرمود: می‌خواهی برو. بریر نزد عمر سعد رفت. وارد خیمۀ او شد و سلام […]

اجازۀ امام به اصحاب که برگردند 4

سیّد بن طاووس گوید: مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آیا تو را این‌گونه واگذاریم و برویم، در حالی که دشمن تو را محاصره کرده است؟ نه به خدا! خدا هرگز مرا چنین نخواهد دید تا آن‌که نیزه‌ام را در سینه‌هایشان بشکنم و تا قبضۀ شمشیر در دست من است، با آنان بجنگم و اگر […]

اجازۀ امام به اصحاب که برگردند 3

ابو حمزۀ ثمالی گوید: شنیدم امام زین العابدین (ع) می‌فرمود: روزی که پدرم شهید شد، در شب آن روز خانواده و اصحاب خود را جمع کرد و فرمود: ای خانواده‌ام! ای پیروانم! این شب را مرکب خویش گیرید و خود را نجات دهید. آن‌ها کسی جز من را نمی‌خواهند و اگر مرا بکشند به فکر […]

اجازۀ امام به اصحاب که برگردند 2

 ابن شهر آشوب در این مورد، اشعاری از ابن حماد آورده که مضمون سخنان اصحاب و همراهان امام حسین (ع) است، در اعلام وفاداری و جانبازی در رکاب آن حضرت.   قال ابن شهر آشوب: قال ابن حمّاد: لَسْتُ أَنْسَاهُ حِينَ أَيْقَنَ بِالْمَوْتِ                         دَعَاهُمْ وَ قَامَ فِيهِمْ خَطِيباً ثُمَّ قَالَ ارْجِعُوا إِلَى أَهْلِكُمْ                              فَلَيْسَ سِوَايَ […]

اجازۀ امام به اصحاب که برگردند 1

طبری گوید: ابو مخنف با سند خود از امام سجّاد (ع) نقل می‌کند: پس از بازگشت عمر سعد، عصر بود که امام یاران خود را جمع کرد. در حالی که بیمار بودم، نزدیک شدم تا بشنوم. شنیدم که پدرم به اصحاب خویش می‌فرمود: با بهترین ستایش، خدا را می‌ستایم و در شادی و غم او […]

نجات خود، ناجوانمردی است

خوارزمی گوید: آن‌گاه نزد اصحاب خود آمد. طرماح بن عدی که از پیروان او بود، گفت: پیشنهاد می‌کنم همراه من بر شتر سوار شوی تا شبانه پیش از صبح تو را به قبایل «طی» برسانم و کارها را برایت جور کنم و پنج هزار رزمنده برایت فراهم آورم که از تو دفاع کنند. امام حسین […]

توصیه امام حسین علیه السلام به صبر

خوارزمی گوید: امام سجّاد (ع) فرمود: پدرم این اشعار را تکرار می‌کرد و من آن‌ها را به خاطر سپردم. اشک در چشمانم آمد و تا می‌توانستم سکوت کردم، امّا عمّه‌ام زینب چون آن را شنید، گریست. وی نازک دل بود. اندوه و بی‌تابی بر او آشکار شد، دامن‌کشان نزد حسین (ع) رفت و گفت: برادرم! […]

رسیدگی به شمشیر و خواندن شعر

طبری به سند خود از امام زین العابدین (ع) چنین آورده است: آن شب که پدرم فردایش شهید شد، من نشسته بودم، عمّه‌ام زینب از من پرستاری می‌کرد. پدرم از یاران خود کناره گرفت و در خیمه‌ای بود و حوی (یا: جون) غلام ابوذر هم نزد او بود. امام در حالی که به آماده‌سازی شمشیر […]

تأخیر جنگ به خاطر عبادت

خوارزمی گوید: حسین (ع) به برادرش عبّاس فرمود: برادر جان! نزد این گروه برو، ببین اگر بتوانی برای باقیماندۀ امروز جنگ را به تأخیر بیندازند، چنین کن. باشد که امشب را در پیشگاه خدایمان به نماز و دعا و استعانت از خدا و یاری‌طلبی در جنگ با اینان بگذرانیم. عباس نزد آنان رفت که هنوز […]

هجوم سپاه عمر سعد به طرف امام

خوارزمی گوید: چون نامۀ ابن زیاد به عمر سعد رسید و حسین را از آن آگاهانید، کسی از سوی عمر سعد ندا داد: ای سپاه خدا! سوار شوید. آنان سوار شدند و به طرف اردوگاه امام حسین (ع) تاختند. امام آن لحظه نشسته سر بر زانویش نهاده بود. صدای فریاد و شیون زینب را شنید […]

امان نامه برای عباس و برادرانش

خوارزمی گوید: چون نامه را پیچید و مهر زد، مردی به نام عبد الله بن ابی  المحل به ابن زیاد گفت: ای امیر! وقتی علی بن ابی‌طالب در کوفه نزد ما بود، از ما خواستگاری کرد و ما دختر عموی خود امّ البنین دختر حزام را به همسری او دادیم و از او چهار پسر […]

دیدار امام با عمر سعد

خوارزمی گوید: امام حسین (ع) کسی نزد عمر سعد فرستاد که می‌خواهم با تو صحبت کنم؛ امشب بین اردوگاه من و  اردوگاه خود، مرا دیدار کن. عمر سعد همراه با بیست سوار، امام نیز با همین شمار، از اردوگاه بیرون آمدند. چون به هم رسیدند، امام به یاران خود فرمود کنار بروند. فقط برادرش عبّاس و […]

جنگ بر سر آب

خوارزمی گوید: چون تشنگی بر حسین (ع) و اصحابش شدّت یافت، شبانه برادرش عبّاس را با سی سوار و بیست پیاده و بیست مشک فرستاد تا آن‌که نزدیک آب رسیدند. عمرو بن حجّاج گفت: کیستی؟ نافع بن هلال گفت: من پسر عموی تو هستم، از یاران حسین (ع). آمده‌ام از این آبی بنوشم که شما […]