با خدا باشی کافی است

پاتک بود. نیروهای دشمن نزدیک به هفت تیپ ما را مورد حمله قرار داده بودند و به دستور شهید کاوه، همه کف کانال نشسته بودیم تا آتش خوب نزدیک شود. گفتم: برادر کاوه، این قدر نباید منتظر بشویم، آتش را شروع کن. در جواب با آرامش کمنظیر خود من را به سکوت و حفظ آرامش […]
نگران نباش، توکّل کن

شب از نیمه گذشته بود. محمود پرسید: «میگویی چه کار کنیم؟» گفتم: «اگر هر گردان از یک معبر برود، شاید بهتر باشد.» گفت: «نه، باید هر سه گردان را با هم ببریم پای کار.» با یک دنیا نگرانی گفتم: «سر و صدای این همه نیرو، دشمن را متوجّه ما میکند.» و دوباره تکرار کردم: «اگر […]
راهنمایی و عنایت حق تعالی

زمان، برایمان بسیار مهم بود. اگر دشمن فرصت مییافت و مواضع خودش را تقویت میکرد، کار ما بسیار مشکل میشد. بدون درنگ حرکت کردیم. فقط جایی بین راه برای نماز ایستادیم. هوا کاملاً مهتابی و روشن بود، به نحوی که از ابتدای ستون، بچّههایی را که در انتهای ستون مشغول نماز خواندن بودند، به راحتی […]
راحت و آرام نشسته بود!

بعد از عملیات والفجر سه، در منطقهی عملیّاتی، به طرف خط میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید کند. میگفت: «باید خودم همه جا را از نزدیک ببینم تا موقع عملیّات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس کنم.» در همان حالی که داشتیم به طرف خط میرفتیم، یک هواپیمای عراقی از رو به رو به طرف […]
آرامش الهی

به اتفاق برادران واحد اطلاعات، به گشت رفتیم. برادر قاسم جوانی مسؤول گشت بود. پشت سر عراقیها رفتیم و خودمان را تا فاصلهی بیست متری آنها رساندیم. شب مهتابی بود و نمیشد حرکت کرد. یکی از بچّهها گفت: «اگر خدا کمک کند و کمی هوا تاریک شود، ما شناسایی میدان مین را انجام میدهیم.» ناگهان […]
هرچه هست از جانب خداست

خطاب به غوّاصان خط شکن در عملیّات والفجر هشت گفت: باید از همین الان کمربندها را محکم ببندید، بند پوتینهایتان را محکم کنید، فشنگ اسلحههایتان آماده باشد. تجهیزات را به بدنهایتان محکم ببندید، خیلی قبراق آمادهی عملیات باشید…. برادران جنگ بدون تلفات، زخمی و شهید اصلاً معنا ندارد. در قاموس جنگ سختی، خستگی و تشنگی […]
راه کار رفع تشنگی!

بچّهها به دنبال قطرهی آب تمام ظرفهای سوارخ شدهی آب را تکان میدادند. شهید کازرونی دیگر نمیتوانست ناراحتی دوستانش را تحمل کند، با صدای بلند گفت: «نگران نباشید همه چیز درست میشود.» بعد از این ماجرا بچّهها از او پرسیدند: «وقتی گفتی که نگران نباشیم، واقعاً مطمئن بودی که راه حلّی هست؟» و شهید کازرونی […]
خدایا، خودت کمک کن

از یکی، دو ساعت قبل به این طرف، فقط همین پیام را داشتند: «ما راهمان را گم کردیم، نمیدانیم کجا هستیم یا به کدام طرف میرویم. نیروهای خودی یا دشمن؟!…» در چادر فرماندهی، زیر نور فانوسها، چشمها مثل آسمان پاییزی میباریدند. حاج همّت سرش را میان بازوهایش گرفت و با اندوه گفت: «خدایا! خودت کمک […]
تکیهی ما به امکانات نیست

حاجی را خوب میشناختم و همینطور برادر بروجردی را. میدانستم اهل خیالپردازی و حرفهای بیاساس نیستند. اگر چیزی میگویند: حتماً از روی حساب و کتاب است. گفتم: «حاجی! ما نیروی کافی نداریم. همینطور مهمّات…» نگذاشت حرفم را تمام کنم. با لبخندی ادامه داد: «میدانم ولی یادت باشد تکیهی ما به امکاناتمان نیست. به لطف خدا […]
بدون آب، خدا درستش میکند!

در منطقهی «سومار»، روی بلندیهایی که بر کلّ منطقه اشراف داشت، عراقیها مستقر بودند. از آن بالا، دور تا دور زیر دید آنها بود و با یک دوربین ساده میتوانستند هرگونه تحرّکی را زیر نظر بگیرند و هر گونه حملهای را دفع کنند. مدتها بود که بچّهها میخواستند آن بلندیها را از دست عراقیها بگیرند. […]
دانستم از خدا جدا افتادهام!

یادم هست، مشکلی برایم پیش آمده بود و ناراحت بودم. البته سعی میکردم ناراحتیام را بروز ندهم و مثلاً طوری رفتار میکردم که کسی متوجه نشود. ولی حاجی میثمی متوجه شده بود. هر جا میرفتیم، خیلی خوب حس میکردم که حواسش به من است. معلوم بود که میخواهد یک جوری مرا از ناراحتی در بیاورد، […]
دویدن در میدان مین!

ترکش هر دو پایش را قطع کرده بود. چشمهایش را به هم زد و با دست اشاره کرد: برو! برو! دشمن به چند متری او رسیده بود. با آن جسم بیجان، تمام رمق باقیمانده را در گلوی خود جمع کرده بود و ملتمسانه فریاد میکشید: «شعر بافچی برو! نگاهم به عقب بود، ولی به طرف […]
اگر مقدّر نباشد، آتش هم گلستان میشود

اضطراب وجودم را تسخیر کرده بود. من بدنبال جان پناهی برای خود، بناچار از «یوسف علی» جدا شدم و با عجله خود را در سنگر نیمه جانی انداختم. همهی بچّهها از وحشت باران آتش در حاشیهی کانالها پناه گرفته بودند و با مهمات موجود، پاسخگوی آتشباری بعثیها بودند. در این میان «یوسف علی» با حالتی […]
نصرت خدا

گلولهها یکی پس از دیگری و در یک خط، در فاصلهی یک کیلومتری ما بر زمین فرود آمده و منفجر گشتند. با خود گفتم خدا کند دوباره شلیک نکند، چرا که در آن صورت حتماً در میان بچّهها فرود خواهند آمد. زمزمه کردم: پناه بر خدا و به حرکت ادامه دادیم. سیصد متر مانده به […]