با داستان راستان مرا متوجّه کرد

دیشب در خانه‌مان، با دختر خاله‌ام صحبت می‌کردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی می‌کنیم، امّا شغل‌مان قالی بافی است. او خندید و گفت: -‌ خُب، کوزه‌گر از کوزه‌ی شکسته آب می‌خورد! بعد از رفتن آن‌ها، حسین کتاب داستان راستان را آورد و گفت: -‌ داستان هشتاد و پنج […]

چرا از خدا نمی‌ترسی؟

حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. یادم می‌آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی. وقتی از مجلس برمی‌گشتیم، محمّد گفت: «می‌دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه‌شان […]

با خوردن دو کشیده، همچنان خونسرد بود!

روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو رفت و با صدایی چنان آهسته با جوان صحبت کرد که ما در فاصله‌ی یکی دو متری چیزی نمی‌شنیدیم. ناگهان جوان صوفی کشیده‌ای به صورت حاجی زد. ما جا خوردیم […]

با هم نگهبانی می‌دهیم!

توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمی‌شد. می‌فرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک می‌کرد و می‌رفت می‌خوابید؛ جریمه‌اش می‌کردند؛ از زیر جریمه هم در می‌رفت. روزی او را با چهره‌ی خواب‌آلود دیدم. گفتم: «چی شده؟ انگار کسر خواب داری؟» گفت: «آره! دیشب شش ساعت نگهبان بودم.» […]

در محل غیبت نمی‌ماند

اگر غیبتی می‌شنید یا حرف‌هایی که به کنایه موجب تضعیف انقلاب می‌شد، چهره‌اش برافروخته می‌شد. دو دستش را به هم می‌مالید و بعضاً در آن محل نمی‌ماند و کسی هرگز او را عصبانی ندید. منبع: کتاب سلام سردار، ص 48.

یک سؤال داشتم!

همیشه به نیروها طوری تذکّر می‌داد که کسی ناراحت نشود. سعی می‌کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند. یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت. ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یک جا ندیده بودیم، یکی یکی آن‌ها را سوراخ […]

سعی کن خونسردیت را حفظ کنی

داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت داد وفریاد کردن و در مقابل بچّه‌ها با لحن اهانت‌آمیز حرف زدن. من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرف‌ها را نزن، زشت است. به فرض این‌که حق با تو […]

 حرف حساب یعنی این!

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم حرفهایشان درباره‌ی چیست. آن برادر دائم تندی می‌کرد و جوش می‌زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می‌کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن‌دار از جیبش درآورد، گرفت جلوی […]

قلب‌هایمان با هم مهربان باشد

از توصیه‌های اوست: «اگر کسی برخوردی ناپسند با ما داشت و بعد طلب بخشش کرد، چه راست بگوید چه دروغ، باید او را عفو کنیم. اگر انتظار داریم گناهانمان عفو شود، باید خودمان هم عفو کنیم.» «قهر کردن با دیگران، یعنی قطع علاقه‌ی قلبی، حالت حقد و بدبینی نسبت به برادران مسلمان را در دل […]

نمی‌گذاشت غیبت کنم

به شدت از غیبت بدش می‌آمد. هر وقت اسم یکی از بچّه‌ها را می‌آوردیم، مثلاً می‌گفتیم: «حسین.» می‌گفت: «حسین این‌جا هست یا نه؟» نمی‌گذاشت کوچکترین حرفی در مورد کسی که پیش ما نیست بزنیم. چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبودیم یک کلام غیبت کنیم. رسم خوبان 30 – امر به معروف و […]