از وظايف مشترك ائمه عليهم السلام اصل ايستادگى در برابر حاكم ستمگر در هنگام فراهم بودن همه زمينه ها و امكانات لازم- و نه تنها نيروى انسانى- مى باشد. اين حقيقت يا هدف (از هدف هاى عمومى) از مجموعه روايت هاى نقل شده از آن بزرگواران استفاده مى شود. چنان كه اميرالمؤمنين، على عليه السلام پس از سقيفه، مهاجران و انصار شركت جسته در جنگ بدر را به قيام و انقلاب تشويق مى كرد و به خانه يكايك آن ها رفت و حق خويش را يادآور گشت و آنان را به يارى خويش فراخواند. اما جز 44 تن دعوت وى را اجابت نكردند. حضرت به آنان فرمود تا بامدادان با سر تراشيده و سلاح بر دوش بيايند تا پيمان مرگ ببندند، ولى فرداى آن روز جز چهارتن نيامدند. شب بعد رفت و آنان را فراخواند؛ گفتند بامدادان مى آييم، ولى جز همان چهارتن نيامدند، روز بعد نيز نتيجه همين بود؛ و حضرت نيز پس از مشاهده خيانت و بى وفايى مردم در خانه نشست.[1]

اميرالمؤمنين عليه السلام سخن مشهور «به خدا سوگند، مادامى كه كار مسلمانان به سامان باشد و جز من به ديگرى ستمى نرسد، گردن مى نهم …»[2] را هنگامى فرمود كه نتيجه توطئه شورا آشكار گرديد و ديد كه براى بار سوم نيز خلافت از او گرفته و به عثمان سپرده شد، و امّت در حال كشمكش نسبت به حق غصب شده ايشان به خوابى عميق فرو رفته است. بنابر اين سبب شكيبايى فراوان ايشان در رويدادهاى پيش آمده اين بود كه حتى پس از شورا، نيروى لازم براى قيام را در اختيار نداشت.[3]

اين اصل، از داستان سدير صيرفى و امام صادق نيز قابل استفاده است كه امام در پايان به وى فرمود: اى سدير، به خدا سوگند، اگر به شمار اين بزغاله ها يارانى مى داشتم، آرام نمى گرفتم!»[4] ؛ و شمار بزغاله ها هفده بود!

از روايت مأمون رقى در داستان امام صادق با سهل بن حسن خراسانى، كه از امتثال فرمان امام مبنى بر رفتن در تنور مشتعل پوزش خواست، ولى هارون مكى درون تنور رفت نيز همين مطلب استفاده مى شود. امام عليه السلام به خراسانى گفت: «در خراسان چند تن مانند اين مى يابى؟» گفت: به خدا سوگند، يك تن هم نيست. امام عليه السلام فرمود: آرى، به خدا سوگند يك تن هم نيست، ولى ما در دورانى كه در آن پنج كمك كار نيابيم قيام نمى كنيم. ما [از ديگران ] وقت شناس تريم»[5]

رفتار امام حسن عليه السلام نيز بر پايه همين اصل بود. نخستين كار آن حضرت، پس از اميرالمؤمنين عليه السلام بسيج عمومى عليه معاويه براى انجام يك جنگ سرنوشت ساز بود. اگر آن خيانت بزرگ و بى وفايى مهم و سستى فراگير در سپاه وى و ديگر علل مانند آن كه وى را مجبور به ترك جنگ كرد نمى بود، هرگز تسليم صلح معاويه نمى شد. آن حضرت پيش از صلح، اراده جنگى مردم را آزمود و جز ضعف و سستى و عافيت طلبى و دنيادوستى در وجود آنان چيزى نيافت. آن حضرت طى سخنانى به مردم فرمود: آگاه باشيد معاويه مرا به كارى فراخوانده است كه نه در آن عزت است و نه عدالت. اگر شما حاضر به مردن هستيد، آن را نمى پذيريم (و با لبه تيز شمشيرها قضاوت درباره او را به خداى عزوجل مى گذاريم) و اگر خواهان زندگى هستيد مى پذيريم و خشنودى شما را بر مى گزينيم.

در اين هنگام مردم از هر سو فرياد برآوردند: ما خواهان زندگى هستيم (و چون حضرت را تنها گذاشتند صلح را پذيرفت).[6]

هنگامى كه صحابى قهرمان، حجر بن عدى، در شكايت از تلخى روزگار خطاب به امام حسن عليه السلام گفت: ما از عدالت بيرون آمديم و به ستم درافتاديم و حقى را كه بر آن بوديم كنار نهاديم و به باطلى كه آن را نكوهش مى كرديم وارد شديم، تن به پستى داديم و به فرومايگى خشنود شديم، مردم چيزى را مى خواستند و ما چيزى را، آنان با به دست آوردن آنچه مى خواستند شادمان بازگشتند و ما با آنچه خوش نمى داشتيم اندوهناك بازگشتيم، امام در پاسخ وى فرمود: اى حجر. همه مردم آنچه را كه تو دوست مى دارى، دوست نمى دارند، من مردم را آزمودم. اگر آنان نيز نيت و بصيرتى چون تو مى داشتند من نيز پيش مى رفتم.

راه هاى موجود فراروى امام حسن عليه السلام

موضع امام حسن عليه السلام در برابر اين آزمايش سخت، همان موضع امام معصومى كه در رفتار و كردارش اشتباه راه نمى يابد بود. اين چيزى است كه اعتقاد حق ما نسبت به امامت مولاى ما امام حسن مجتبى به ما حكم مى كند. اما در مقام تحليل و بررسى گزينش هايى كه بر سر راه امام عليه السلام وجود داشت، از نظر تاريخى اين گزينش ها را مى توان به صورت زير برشمرد:

1- باقيماندن بر حالت موجود، يعنى حالت نه جنگ و نه صلح. امام عليه السلام مى دانست كه دوام اين وضعيت در آن شرايط ممكن نيست. زيرا سستى و بى وفايى مردم كوفه نسبت به ايشان رو به فزونى نهاده خيانت اطرافيانش بسيار گشته بود. معاويه نيز حالت متاركه را نمى پذيرفت، زيرا اصرار داشت كه همه سرزمين هاى اسلامى را، با زور يا با رضايت، زير فرمان خويش درآورد. بنابر اين ناگزير بايد يا حالت جنگ مى بود و يا حالت صلح.

2- حالت جنگ و احتمال هاى آن- با وجود حالت روحى و روانى سپاهى كه از توده هايى با عقايد گوناگون ولى بى همّت تشكيل شده بود، امكان هيچ گونه پيروزى سرنوشت ساز و قطعى اى براى امام حسن عليه السلام وجود نداشت. همچنين با توجّه به اين كه توازن قوا به ميزان چشم گيرى به نفع معاويه دگرگون شده بود، احتمال اين كه جنگ با وى، پايانى همانند پايان متزلزل صفين هم داشته باشد، بسيار ضعيف بود.

بنابر اين تنها يك احتمال نزديك به يقين باقى مى ماند و آن شكست فاحش امام و پيروزى قطعى معاويه بود.در چنين حالتى يكى از چند راه زير محتمل بود:

الف. امام و خاندان و يارانش يكجا كشته مى شدند؛ جبهه اسلام بدون كسب هيچ سودى رهبرى و طرفدارانش را از دست مى داد و كارش براى هميشه تمام مى شد. چراكه معاويه موفق گشته بود مردم را به ميزان بسيار زيادى گمراه سازد و با برخوردارى از هوش و تجربه و قدرت وارونه سازى حقايق، امكان اين كه قتل آنان را زير هزاران پرده بپوشاند نيز برايش فراهم بود.

ب. امام و هوادارانش استقامت مى كردند و به اسارت در مى آمدند.

ج. معاويه منت مى نهاد و به تلافى ذلت روز فتح مكّه آنان را آزاد مى ساخت. پيداست كه اين كار براى بنى هاشم ننگ بود و تا قيام قيامت منّت بنى اميه بر دوش آنان سنگينى مى كرد. چنان كه امام حسن عليه السلام با اشاره به اين موضوع مى فرمايد: به خدا سوگند اگر عزتمندانه با او صلح كنم بهتر است از اين كه مرا به اسارت درآورد و به قتل برساند و يا آن كه آزاد سازد و تا پايان روزگار مايه ننگ بنى هاشم فراهم گردد؛ و معاويه و نسل او براى هميشه منت گذار مرده و زنده ما باشند.[7]

3- صلح- و اين چيزى بود كه امام معصوم عليه السلام به مقتضاى حكمت خويش آن را پذيرفت، گرچه مانند خارى در چشم و استخوانى در گلو و از حنظل تلخ تر بود. زيرا اين تنها گزينشى بود كه بقاى اسلام و اهل آن را تضمين مى كرد و از حقيقت نفاق، جاهليت و كفر معاويه پرده برمى داشت؛ كه اگر كار او به سامان مى رسيد و حكومت بلامنازع مى يافت، دست از محافظه كارى برمى داشت؛ و دشمنى روشن خود را نسبت به اسلام آشكار مى ساخت. شايان ذكر است كه امام حسن عليه السلام صلح را نه به منزله پايان درگيرى با معاويه، بلكه متاركه اى موقت تا فرا رسيدن موقعيّت مناسب براى جنگ و قيامى ديگر عليه او تلقى مى كرد. آن حضرت در پاسخ حجر بن عدى كندى با اشاره به اين حقيقت  مى فرمايد: من ديدم كه بيش تر مردم دوستدار صلح و از جنگ بيزارند. در نتيجه دوست نداشتم كه آنان را به كارى كه خوش نمى دارند وادار سازم؛ و من صلح را براى اين پذيرفتم كه شيعيانم از قتل جان سالم به در برند و مصلحت چنين ديدم كه اين جنگ را به وقت ديگرى بيندازم؛ همانا خداوند هر روزى در كارى است»[8]

 

راست گويى ابومحمد

موضع امام حسين عليه السلام در برابر همه تصميم ها و موضع گيرى هاى امام حسن عليه السلام، موضع شريكى همكار و ياورى پشتيبان بود. اين حقيقتى است كه پژوهش هاى تاريخى مربوط به روابط آن دو بزرگوار در دوران امامت امام حسن عليه السلام آن را تأييد مى كند. گذشته از آن، اعتقاد به امامت و عصمت آن دو امام همام نيز ثابت مى كند هر دوى آنان گفتار و رفتار يكديگر را تصديق مى كرده اند. در آنچه به موضوع صلح با معاويه مربوط مى شد، امام حسين عليه السلام پشتيبانى كامل خود را نسبت به تصميم امام حسن عليه السلام اعلام داشت و در مناسبت هاى گوناگون از موضع مشترك خود با برادرش و امتثال فرمان وى به عنوان امامى كه اطاعتش واجب است پرده برمى داشت.

عدى بن حاتم به امام حسين عليه السلام گفت: يا اباعبدالله ذلّت را به عزّت خريديد، چيز اندك را پذيرفتيد و چيز بسيار را وانهاديد. تو امروز ما را اطاعت كن و سپس براى هميشه روزگار با ما مخالفت نما. حسن و تصميم او درباره اين صلح را واگذار و شيعيانت را، از اهل كوفه و ديگران فرابخوان؛ و من و دوستم (يعنى عبيدة بن عمر) را بر اين پيشقراولان بگمار كه در اين صورت، پيش از آن كه پسر هند متوجّه شود، ما با شمشير او را از پاى درمى آوريم. امام حسين عليه السلام در پاسخ فرمود: ما بيعت كرده و پيمان بسته ايم و راهى براى شكستن بيعت ما نيست.[9]

هنگامى كه حجر بن عدى نيز چنين درخواستى را مطرح كرد، امام حسين عليه السلام باز همين پاسخ را داد: «ما بيعت كرده ايم، و راهى به سوى آنچه گفتى نيست»[10]

آن حضرت همچنين در پاسخ على بن محمد بن بشير هَمْدانى، كه يادآور شد امام حسن پس از صلح تقاضاى كسانى را كه به وى پيشنهاد انقلاب داده اند، نپذيرفته است، نيز تأييد برادرش را در التزام به پيمان نامه و لوازم عملى آن ابراز داشت و فرمود: «راست گفت ابومحمد! و همه مردان شما، تا هنگامى كه اين انسان [معاويه ] زنده است، بايد خانه نشين باشند.»[11]

هنگامى كه معاويه او و برادرش و آن دسته از اصحاب على را كه همراهشان بودند براى بيعت به شام دعوت كرد نيز آن حضرت از امتثال كامل خويش در برابر فرمان امام حسن عليه السلام پرده برداشت. از جمله كسانى كه با آنان بودند قيس بن سعد بن عباده انصارى بود. چون نزد معاويه رسيدند، وى حسن عليه السلام را به بيعت فراخواند و او بيعت كرد. سپس حسين را فراخواند و او هم بيعت كرد. ولى هنگامى كه از قيس بن سعد درخواست بيعت كرد، وى نگاهى به امام حسين عليه السلام انداخت تا ببيند كه چه فرمان مى دهد و امام فرمود:

«اى قيس او- يعنى امام حسن عليه السلام- امام من است.»[12]

اين حقيقت با آنچه در مجموعه ديگرى از نصوص مبنى بر ناخشنودى آن حضرت از اين بيعت آمده است منافاتى ندارد. مانند اين سخن ايشان كه به برخى از شيعيان فرمود:

صلحى بوده است و بيعتى كه من از آن ناخشنود بودم. پس تا هنگامى كه اين مرد زنده است منتظر باشيد؛ و چنانچه او مرد ما و شما خواهيم ديد كه چه كنيم.[13]

دليل اظهار چنين سخنانى اين است كه صلح، ناخوشايندترين انتخابى بود كه در برابر امام حسن عليه السلام قرار داشت و او به خاطر مصالح عاليه اسلام و از روى ناچارى به آن تن داد. بدون شك رعايت اين گونه مصالح، گاه امام عليه السلام را در شرايط دشوار و نامناسبى قرار مى دهد كه مجبور مى شود به كارى كه نزد او از حنظل تلخ تر، از سم كشنده تر و از مرگ فاجعه آميزتر است، اقدام كند.

اين صلح براى امام حسن و امام حسين عليه السلام به يك اندازه ناخوشايند بود، ولى ناخوشايند بودن كارى به معناى ناخشنود بودن از انجام آن نيست. چرا كه رضايت دادن به اين صلح به لحاظ اميدوارى به نتايج مترتّب بر آن، امر ديگرى بود.

همچنين رضايت به آن براى امام حسن يا امام حسين يا هر كدام از ديگر امامان اهل بيت تفاوتى نمى كند. امام باقر عليه السلام از ديدگاه رضايت آميز خود نسبت به اين صلح پرده برداشته مى فرمايد: به خدا سوگند، كارى كه حسن بن على عليه السلام انجام داد از آنچه خورشيد بر آن بتابد براى اين امّت بهتر بود ….[14]

ما معتقديم موضعى كه امام مى گيرد در شرايط خودش بهترين موضع است. به اين معنا كه هم صلح امام حسن و هم قيام امام حسين عليه السلام در شرايط خودش بهترين كار بود، از اين رو مى توانيم به يقين بگوييم كه چنانچه امامت حسين عليه السلام پيش از امامت حسن عليه السلام بود او نيز مانند حسن عليه السلام بود او نيز در آن شرايط همانند امام حسين عليه السلام قيام مى كرد.

اما در مجموعه اى ديگر از روايات آمده است كه امام حسين عليه السلام در اعتراض به برادرش هنگام آهنگ وى براى صلح گفت: «اى برادر، آيا خدا را در اين كار در نظر دارى؟» يا اين كه گفت: «تو را به خدا سوگند مى دهم از اين كه ماجراى معاويه را تأييد و ماجراى على را تكذيب كنى [بپرهيز]»[15] ؛ يا اين كه «تو را به خدا سوگند مى دهم از اين كه نخستين كسى باشى كه بر پدرت عيب گرفت و بر او طعن وارد ساخت و از فرمانش بيزارى جست!» و امام حسن عليه السلام پاسخ داد: «آنچه را كه مى گويى قبول ندارم، به خدا سوگند چنانچه از من پيروى نكنى تو را در غل و زنجير مى كنم كه در آن بمانى تا من از كار خويش فراغت يابم!»[16] يا اين كه امام حسين عليه السلام گفت: «به خدا پناه ببر از اين كه على را در قبرش تكذيب و معاويه را تأييد كنى» و امام حسن عليه السلام به او پاسخ داد: «به خدا سوگند، من آهنگ هيچ كارى نكردم مگر آن كه تو با انجام كارى ديگر با من مخالفت ورزيدى! به خدا سوگند، كوشيدم كه تو را درون خانه اى بيندازم و درش را به روى تو گل اندود كنم تا آن كه از كار خويش فراغت يابم!».[17]

اين روايت ها همه از عامه و غير قابل پذيرش است. زيرا با اعتقاد راستين درباره امامت و حقايق مربوط به آن و ادب عالى اى كه اولياى خداوند نسبت به يكديگر رعايت مى كنند مخالف است. اين ها همه پرداخته خيال تسنن متأثر از تبليغات گمراه كننده اموى است كه قصد دارد تصوير امام حسن عليه السلام را در اذهان زشت جلوه دهد و او را مظهر انسانى آرام و سازگار معرفى كند كه دوستدار سلامت، و آسايش، زن و مال است و اراده و نيروى جنگ ندارد. همه اين ها براى اين است كه در اذهان مردم او را براى خلافت ناشايسته معرفى كنند و با كمال تأسف هيچ كدام از كتاب هاى اهل تسنن را نمى يابى كه از اين گمراه سازى ظالمانه متأثر نباشد.

امام عليه السلام و تداوم بر پايبندى به صلح

امام حسين عليه السلام استمرار پايبندى بر صلح را برگزيد و در دوران امام حسن عليه السلام مى كوشيد تا خشم و توفندگى شيعه را فرو نشاند؛ و به آنان دستور داد تا سياست صبر و انتظار را در پيش گيرند و توصيه كرد كه از ديد قدرت حاكم پنهان گردند و منتظر [وقت مناسب ] باشند، در دوران پس از شهادت امام حسن عليه السلام نيز همين روش را ادامه داد. بلاذرى نقل مى كند كه چون حسن بن على عليه السلام وفات يافت، شيعيان، در حالى كه بنوجعدة بن هبيرة بن أبى وهب مخزومى و امّ جعده و ام هانى دختر ابى طالب همراهشان بودند، در خانه سليمان بن صرد گرد آمدند. آن گاه نامه تسليت آميزى به امام حسين عليه السلام نوشتند و در آن نامه گفتند: خداوند تو را بزرگترين بازمانده گذشتگان قرار داده است و ما شيعيان در مصيبت تو عزاداريم، با اندوه تو اندوهناكيم با شادى تو شادمانيم و منتظر فرمان توايم.

بنوجعده به آن حضرت نامه نوشتند و خبر دادند كه مردم كوفه درباره وى حسن نظر دارند و دوستدار آمدنش هستند و چشم به سوى او دوخته اند و از ياران و برادرانش كسانى را ديده اند كه روش پسنديده دارند و به گفتارشان مى توان اعتماد كرد و چالاكى و قدرتشان شناخته شده است و دشمنى و بيزارى خود نسبت به پسر ابى سفيان را باز گفته اند و خواستار آنند كه حضرت نظرش را براى آنان بنويسد.

امام حسين عليه السلام در پاسخ چنين نوشت: من اميدوارم كه نظر برادرم- خدايش رحمت كند- در آرامش و نظر من در جهاد با ستمگران موجب راهنمايى و پايدارى باشد، پس تا اين مرد [معاويه ] زنده است به زمين بچسبيد و پنهان شويد و عقايدتان را كتمان كنيد و از آفتابى شدن بپرهيزيد. چنانچه براى او پيش آمدى رخ داد و من زنده بودم، نظرم را به شما خواهم نوشت. ان شاءالله.[18]

همچنين شيخ مفيد (ره) از كلبى، مداينى و ديگر سيره نويسان نقل مى كند كه گفته اند:

«هنگامى كه امام حسن عليه السلام از دنيا رفت شيعيان در عراق به جنبش درآمدند و درباره خلع معاويه و بيعت با امام حسين عليه السلام مكاتبه كردند. ولى امام عليه السلام نپذيرفت و يادآور شد كه ميان او و معاويه عهد و پيمانى است كه تا پايان يافتن مدتش، شكستن آن براى او جايز نيست؛ و پس از آن كه معاويه مرد، در اين موضوع خواهد نگريست.»[19]

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله امام حسین در مدینه و هجرت ایشان به سوی مکه

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[1] ر. ك. سليم بن قيس، ص 81؛ كافى، ج 8، ص 33 در ذكر خطبه طالوتيه؛ اختيار معرفة الرجال ج 1، ص 38، شماره 18؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 84- 85. در مأخذ اخير شمار كسانى كه دعوت حضرت را اجابت كردند، با سه، چهارتن تفاوت ذكر شده است. همان طور كه نام كسانى كه دعوت وى را لبيك گفته اند نيز با ديگر منابع تفاوت دارد.

[2] نهج البلاغه، صبحى صالح، ص 102، خطبه شماره 74.

[3] ر. ك. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 9، ص 312.

[4] كافى، ج 2، ص 242- 243، شماره 4.

[5] مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 237.

[6] المجتنى، ص 23؛ أُسد الغابه، ج 2، ص 14، با سندى كه به ابن دريد مى رسد و اضافه هاى ميان دو كمانك نيز در آن ديده مى شود.

[7] احتجاج، ج 2، ص 10- 11.

[8] اخبار الطوال، ص 220.

[9] همان.

[10] انساب الاشراف، ج 3، ص 151، شماره 12.

[11] اخبار الطوال، ص 221.

[12] اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 325، شماره 176.

[13] انساب الاشراف، ج 3، ص 150، شماره 10.

[14] كافى، ج 8، ص 330، شماره 506.

[15] الفتوح، ج 8، ص 289.

[16] تاريخ الطبرى، ج 4، ص 122.

[17] انساب الاشراف، ج 3، ص 51، شماره 61.

[18] انساب الاشراف، ج 3، ص 151- 152، شماره 13.

[19] ارشاد، ص 221.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *