هیچ وقت یادم نمیرود، در یک محوری تخریبچی ما شهید شده بود. سیم چین هم نداشتیم. عزیز طلبهی ما که بدنش مجروح بود، با شکم خوابید روی سیم خاردارها و گفت: من که رفتنی هستم، میخواهم این طوری خدمت بیشتری به اسلام بکنم چون تیربار دشمن مرتب داشت بچّهها را میزد، این طلبهی شهید گفت: پایتان را روی من بگذارید و رد شوید. بعد من پرسیدم حالا چرا دمر خوابیدی؟ گفت: این بچّهها که رد میشوند، نمیخواهم با دیدن چشمان من یک وقت احساس خجالت کنند.
منبع کتاب: رسم خوبان 5 ـ ایثار و فداکاری ـ صفحهی 55/ و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 132ـ 131.