ثقلین
TasvirShakhesshahid329

قیافه‌های ساواکی ۲

شهید مهدی باکری

حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟»مهدی دست بر شانه‌ی حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه ...

TasvirShakhesshahid688

قیافه‌های ساواکی ۱

شهید مهدی باکری

مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. حمید بود، عرق‌ریزان با دو کوله‌ی بزرگ ...

TasvirShakheskomak16

نمره بیست

شهید مهدی باکری

کاظم و مهدی با هم به خانه رسیدند. در خانه نیمه باز بود. کاظم شک کرد. مهدی آهسته در را باز کرد. آبا چند روز ...

صفحه 18 از 18« بعدی...10...1415161718