ثقلین
TasvirShakhesshahid631

آفتابه‌ها را پر می‌کرد!

شهید مهدی باکری

توی اردوگاه دزفول بودیم. من نیروی مخابرات بودم که بیشتر به گردان سید الشهداء مأمور می‌شدم. واحد مخابرات به ستاد لشکر نزدیک‌تر بود. یعنی ما ...

TasvirShakhesshahid611

آتش زدن مشروب فروشی‌ها

شهید مهدی باکری

سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. به من گفت: «باید از این جا در بری.»هر طور بود ...

TasvirShakhesshahid329

پوتین پاره!

شهید مهدی باکری

یک بار دیگر آمد تدارکات لشکر، دیدم پوتینش پاره است.به یکی از نیروها (محمدوند) گفتم: «شماره‌ی پوتین آقا مهدی چند است؟»گفت: «گمانم شش.»گفتم: «یک جفت ...

TasvirShakhesshahid326

من حقوقم را گرفته‌ام

شهید مهدی باکری

به مهدی وقتی شهردار ارومیه بود، گفتم: «تو الان دیگر ازدواج کرده‌ای، احتیاج داری، لااقل بگذار حقوقت را حساب کنیم بروی از حسابداری…»گفت: «من حقوقم ...

TasvirShakheskomak16

شهردار

شهید مهدی باکری

هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجاره ‌نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آن‌ها نگذاشته بودند. ...

TasvirShakhesnazm37

ترس در دل عراقی‌ها

شهید مهدی باکری

اوّلین روز عملیّات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمی‌گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می‌آمد. ...

TasvirShakhesnazm35

اثر تذکر شهادت

شهید مهدی باکری

ده – پانزده روز می‌شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت: «واسه‌ی شهادت این بچّه‌ها نمی‌توانستی یک ...

TasvirShakhesnazm8

پیشنهادهای منظم و مدوّن

شهید مهدی باکری

در «اهواز» به فرماندهی رفتم. تا مرا دید، بلند شد و از کشوی فایلِ گوشه‌ی اتاق، ورقه‌ای را بیرون آورد. تمامی پیشنهادهای خود را به ...

TasvirShakhesnazm1

مهمان خوش قول

شهید مهدی باکری

زمستان سال ۶۳ بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن ...

صفحه 3 از 3123