ثقلین
TasvirShakhes-------------(

اورکت‌های دوکوهه

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّه‌ها. ...

TasvirShakhesshahidhemat1-(

امداد مهتاب

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه می‌کند. اشک هم می‌ریزد. پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.» ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: ...

TasvirShakhesshahidhemat30-

این بچّه‌ها را با هیچ عوض نمی‌کنم!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

اوّلین دوره‌ی نمایندگی مجلس داشت شروع می‌شد. کاندیداها داشتند خودشان را آماده می‌کردند. اخوی حاج همّت از قمشه بلند شد آمد پیشش گفت: «خودت را ...

TasvirShakhesshahidhemat2-(

نبُردندمان عملیات

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

گفتند: «تازه از آموزش آمده‌اید. باشد عملیات بعدی.» بقیه‌ی گردان‌ها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خط‌مان کرد بردمان زاغه‌ی مهمات که مهمات بار ...

TasvirShakhesshahidhemat29-

یا امام حسین علیه السلام راضی باش!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده ...

TasvirShakhesshahidhemat28-

همیشه بیدار

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

نخوابیدنش را من خودم دیده بودم، توی عملیات مسلم بن عقیل. صبح زود، ساعت چهار، بلند می‌شد با هم می‌رفتیم شناسایی. همیشه خودش قبل از ...

TasvirShakhesshahidhemat26-

ابراهیم بت‌شکن

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

درست نیست یادم نیست چه سالی بود. توی پنجاه و پنج یا پنجاه و شش شک دارم. آمدم خانه دیدم نشسته توی راه پله دارد ...

TasvirShakhesshahidhemat25-

غربت فرمانده

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

به حاج همّت هم گفتند: «فرمانده‌ی لشکر ۲۷ و تیپ ۲۰ رمضان هم تویی.» دو بازویی که باید می‌فت توی جزایر مجنون می‌ماند و از ...

TasvirShakhesshahidhemat24-

توی شهر شما هم از این خبرها هست؟

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

رفتیم توی چادر فرماندهی نشستیم تا ابراهیم بیاید. دو ساعت بعد دیدیم خاک‌آلود آمد تو. سلام و علیک و «شما کجا این‌جا کجا، دادا؟»گفتم: «آمده‌ام ...

TasvirShakhesshahidhemat23-

سیّد الشّهداء علیه السلام

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

یک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط می‌کند. و حتّی جزایر را هم نمی‌توانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار ...

TasvirShakhesshahidhemat22-

بالای سر

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

رفتیم بالای سرش دیدیمش. جرأت نمی‌کنم والله. عکسش را داریم. می‌گفتند گلوله‌ی توپ خورده. سرش زده شده بود. دست چپ هم نداشت. می‌گفتند آن‌جایی که ...

TasvirShakhesshahidhemat21-

کفش‌هایش

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش می‌خواهم برای بسیجی‌ها، ببری بدهی به همه‌شان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش ...

TasvirShakhesshahidhemat20-

زندگی پشت ماشین

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

چند بار بش پیله کردیم که «بیا برویم برات آستین بالا بزنیم زن بگیریم.» گفت: «حرفی نیست. قبول.» فکر نمی‌کردیم حتّی اجازه بدهد حرفش را ...

TasvirShakhesshahidhemat19-

مسئول آشپزخانه

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

سربازی هم رفت. لشکرک تهران. بعد منتقلش کردند اصفهان. آمد توپخانه. ناجی دستور داد بگذارندش مسؤول آشپرخانه، بس که تر و فرز بود. گردن گرفت ...

صفحه 155 از 162« بعدی...102030...153154155156157...160...قبلی »