ثقلین
TasvirShakhesshahidshahid73

بدون آب، خدا درستش می‌کند!

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

در منطقه‌ی «سومار»، روی بلندی‌هایی که بر کلّ منطقه اشراف داشت، عراقی‌ها مستقر بودند. از آن بالا، دور تا دور زیر دید آن‌ها بود و ...

TasvirShakhesshahid828

دانستم از خدا جدا افتاده‌ام!

شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

یادم هست، مشکلی برایم پیش آمده بود و ناراحت بودم. البته سعی می‌کردم ناراحتی‌ام را بروز ندهم و مثلاً طوری رفتار می‌کردم که کسی متوجه ...

TasvirShakhesshahid863

دویدن در میدان مین!

شهید مسعود شعربافچی

ترکش هر دو پایش را قطع کرده بود. چشمهایش را به هم زد و با دست اشاره کرد: برو! برو! دشمن به چند متری او ...

TasvirShakhesshahid730

اگر مقدّر نباشد، آتش هم گلستان می‌شود

شهید یوسف علی اخوی

اضطراب وجودم را تسخیر کرده بود. من بدنبال جان پناهی برای خود، بناچار از «یوسف علی» جدا شدم و با عجله خود را در سنگر ...

TasvirShakhesshahid861

نصرت خدا

شهید اسماعیل فرجوانی

گلوله‌ها یکی پس از دیگری و در یک خط، در فاصله‌ی یک کیلومتری ما بر زمین فرود آمده و منفجر گشتند.با خود گفتم خدا کند ...

TasvirShakhesshahid860

تغییری در چهره‌اش مشاهده نمی‌شد

شهید حسین خرازی

«عراقی‌ها هنوز گلوله‌ای نساخته‌‌اند که انفجار آن بتواند پلک‌های چشم حسین را بهم بزند.»این جمله در میان بچّه‌های لشکر معروف بود، زیرا او در شدیدترین ...

TasvirShakhesshahid731

خودش هم به صورتش زردچوبه مالید!

شهید حسین محمودی

یک روز پسرمان احمد که یک سال بیشتر نداشت، به سراغ ظروف ادویه رفت و دست‌هایش را آغشته به زردچوبه کرد. در همان لحظه حسین ...

TasvirShakhesshahid859

حالا نوبت من است

شهید حسین آقاسی‌زاده

وقتی ساعت‌های آخر شب خسته و کوفته می‌آمد، من و همسرش و بچّه‌ها را سوار ماشین می‌کرد و در شهر می‌گرداند. جاهای دیدنی را به ...

TasvirShakhesshahid858

بچّه‌ها را حمام می‌برد و لباسشان را می‌شست

شهید علی اصغر درودی (نایب)

نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد.محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی می‌کرد. سمیّه به لباس او ...

TasvirShakhesshahid856

دلتنگ دخترش بود

شهید علی اصغر درودی

از لای کتاب، عکس دختر کوچولویی را که دستی او را رو به دوربین نگه داشته بود، درآورد. عکس، خیس خورده بود. آن را بوسید:-‌ ...

TasvirShakhesshahid852

شما تعیین کننده مقدورات هستی!

شهید سیّد محمد تقی رضوی

رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدم‌های کوچک او که تازه دویدن ...

TasvirShakhesshahid854

شروع زندگی با دو چمدان!

شهید سیّد محمد تقی رضوی

صدای در به گوش رسید. طرحچی با سر و وضع آشفته در حالی که خاک سر تا پایش را پوشانده بود، وارد شد. از دارخوین ...

TasvirShakhesshahid850

دخترم را خیلی دوست دارم

شهید احمد آجرلو

آفتاب داشت می‌زد که رسیدیم درِ خانه‌اش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ ...

TasvirShakhesshahid849

همه‌ی سختی‌ها را تو تحمّل می‌کنی

شهید مرتضی جاویدی

یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ ...

صفحه 20 از 57« بعدی...10...1819202122...304050...قبلی »