ثقلین
TasvirShakhesborojerdi31-(1

این هفته تکلیفمون روشن می‌شه!

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

امام خیلی ضعیف شده بود. وقتی دست‌اش را به نرده می‌گرفت که سه طبقه را بیاید پایین، رگ‌های دست‌اش پیدا بود، حتی رگ‌های گردن‌اش پیدا ...

TasvirShakhesshahidborojerd

فرمانده تیم حفاظت

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

امام تصمیم گرفت بیاید ایران. با سران انقلاب رفتیم مدرسه‌ی رفاه جلسه تشکیل دادیم. شهید بهشتی بود و شهید مطهری و آقای هاشمی و چند ...

TasvirShakhesshahidborojerd

ابوقراضه

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

محمد آمد ازم اسلحه خواست تا برود ساوه به هوای یک ساواکی خطرناک که بکشدش.گفت «نگران نباش. حکم اعدام‌اش رو از بزرگ‌ترها گرفته‌م.»گفتم «کی هست ...

TasvirShakhesshahid-brojerd

یازده ساعت تا انفجار

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

بعد از حادثه‌ی پادگان لویزان که چند نفر از سران ارتش شاه در یک انفجار کشته شدند، یکی از آشناهای من که سرباز بود و ...

TasvirShakhesshahidborojerd

انفجار آمریکایی

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

*نقل اول: سر میرزا که به کارهای سیاسی گرم شد، دیگر هیچ کسی جلودارش نبود.یادم است رفته بودند توی یک کوچه‌ی بن بست، به اسم ...

TasvirShakhesshahidborojerd

بازم گردو داری؟

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

نیامده شیر فهم‌اش کردم «دوست دارم باهاتون همکاری کنم.»از قبل می‌دانست یا به‌اش گفته بودند چه کارهایی از دست‌ام برمی‌آید. صاف گذاشت کف دست‌ام «اگه ...

TasvirShakhesshahidborojerd

استتار

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

اعلامیه‌ها را برای شهرستان‌ها هم می‌فرستادم. با بارهایی که باید می‌رفت می‌فرستادم؛ و برای آن‌هایی که می‌دانستم کله‌شان بوی قرمه‌سبزی می‌دهد. زاهدان، بیرجند، آبادان، اصفهان، ...

TasvirShakhesshahidborojerd

ساخت نارنجک

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

یک روز هادی با خودش یک نارنجک چینی آورد توی کارگاه و گفت «می‌تونی این رو ریخته‌گری کنی؟»گرفتم وارسی‌اش کردم گفتم «شدن‌اش که می‌شه. قالب ...

TasvirShakhesshahidborojerd

کارگاه ریخته‌گری

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

سربازی من که تمام شد، آمد به من گفت «باید بری ریخته‌گری یاد بگیری. جایی رو سراغ داری؟»داشتم. شوهر خاله‌ام ریخته‌گر بود. رفتم پیش‌اش شروع ...

TasvirShakhesshahidborojerd

پیمان خون

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

همان‌جا چهار نفری با همدیگر قسم خوردیم که تا آخرین قطره‌ی خون مبارزه کنیم.من بودم و میرزا و هادی بیگ‌زاده و عبدالله. از این جمع ...

TasvirShakhesshahidborojerd

درست میشه

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

داداش بزرگه‌ی میرزا با ما کار می‌کرد. از آن کاری‌ها بود. میرزا خیلی احترام‌اش را نگه می‌داشت. با این‌که کوچک‌تر از او بود، ولی از ...

TasvirShakhesshahidborojerd

فرش یا گلیم

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

بعد از ازدواج‌اش رفت فرشی را که با هزار زحمت خریده بود، مُفت، به سه چهار هزار تومان فروخت. رفتم به‌اش گفتم «این کارها چیه ...

TasvirShakhesshahidborojerd

عروسی ساده

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

«می‌خوای کجا مراسم بگیری؟»و «چند نفر رو می‌خوای دعوت کنی؟» و «چه شامی می‌خوای بدی؟»گفت «مراسم من ساده‌ست. خیلی ساده. کس زیادی رو هم نمی‌خواهد ...

TasvirShakhesshahidborojerd

چک برگشتی

صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

یک بار یکی از چک‌های پیکر (صاحب کار میرزا محمد) برگشته بود و طلب‌کاره آمده بود شاخ و شانه می‌کشید که «همین جا پول‌ات می‌کنم».دری ...

صفحه 85 از 96« بعدی...102030...8384858687...90...قبلی »