در این متن می خوانید:
      1. نگارنده[۱]
      2. عشقی[۸]

photo_2017-09-10_10-42-24

نگارنده[۱]

به «خولی» بگفت آن «زنِ» پارسا:

که را باز از پا درآوردهای؟

 

که در این دل شب چو غارتگران

برایم زر و زیور آوردهای[۲]

 

به همراهت امشب چه بوی خوشی[۳] است!

مگر بارِ[۴] مشکِ تَر آوردهای؟!

 

چنان کوفتی در که پنداشتم

ز میدان جنگی، سر آوردهای[۵]

 

چو دانست آورده سر، گفت: آه!

که مهمان بیپیکر آوردهای

 

چو بشناخت سر را بگفت: ای عجب!

سری با شکوه و فر آوردهای

 

فرو رفتهای کی به دریای خون؟

که با خود، چنین گوهر آوردهای

 

بمیرم در این نیمهشب[۶] از کجا

سر سبط پیغمبر آوردهای؟

 

چه حقّی شده در میان، پایمال؟

که تو رفتهای، داور آوردهای

 

به گلزار جانان زدی دستبرد

به کوفه، گلی نوبر آوردهای

 

گل آتش است این که از کوه طور

تو با خاک و خاکستر آوردهای

 

در این کلبهی تنگ بینور من

ز گردون، مه انور آوردهای[۷]

 

ولی زآن چه من آرزو داشتم

به یزدان قسم! بهتر آوردهای

 

«نگارنده»! با گفتن این رثا

خروش از ملائک برآوردهای

 

***

عشقی[۸]

به «زن» گفت «خولی»: بکن افتخار

که از کربلا، من سر آوردهام

 

ز شمشیر شمر و سنان سنان

سر سبط پیغمبر آوردهام

 

غنیمت ببردند زر، دیگران

من این ایزدی گوهر آوردهام

 

شدم گر به راه جهنّم، روان

سر مظهر داور آوردهام

 

بگو میزبانم بخواند حسین

به مهمانیاش اندر آوردهام

 

تنورم شدش قصر و بهرش سریر

من از خاک و خاکستر آوردهام


[۱]. مجموعه‌ آثار عبدالعلی نگارنده، ص ۱۰۵٫

[۲]. ن: که مانند غارت‌گران، نیمه‌شب

زر و زیور و معجر آورده‌ای.

[۳]. ن: خوش.

[۴]. ن: باز.

[۵]. به زیبایی از ضرب المثل فارسی بهره برده است.

[۶]. ن: تیره‌شب.

[۷]. این بیت و بیت بعد در «شرار اندیشه» نیست.

[۸]. گلچین حقیقی، ج ۱، ص ۳۰۳٫