در این متن می خوانید:
      1. ادخال سرور در قلب مؤمن

ادخال سرور در قلب مؤمن

یک کشاورزی نزد امام صادق (علیه السّلام) آمد، اهوازی بود. این روایت در اصول کافی است. اهل اهواز بود، در مدینه خدمت امام صادق (علیه السّلام) رسید، گفت: من یک کشاورزی هستم که درآمد زیادی ندارم، یک غذای مختصری برای خانواده فراهم می‌کنم. امسال حاکم اهواز برای من ۱۰ هزار درهم مالیات قرار داده است، من اصلاً ندارم که بدهم، اگر این را بدهم، از زندگی ساقط می‌شوم، اشتباه شده است. امام صادق (علیه السّلام) فرمود: من چه کار کنم؟ گفت: حاکم اهواز از شیعیان شما است. یک سفارشی بکنید که آن اشتباه را رسیدگی کنند، به کار من برسند.

امام صادق (علیه السّلام) روی یک کاغذ دو جمله نوشت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ سُرَّ أَخَاکَ یَسُرَّکَ اللَّهُ»[۱] برادر دینی خود را خوشحال کن، خدا تو را خوشحال می‌کند. این کشاورز اهوازی نامه را گرفت، به اهواز برگشت و نزد حاکم رفت. گفت: امام صادق با شما کار دارد. وقتی نامه را داد، او خط امام صادق را می‌شناخت، نگاه کرد، بوسید و روی چشم خود گذاشت. گفت: حضرت با من چه کار داشت؟ آن کشاورز گفت: آقا فرمود: به کار من رسیدگی کن. حاکم گفت: مشکل تو چیست؟ گفت: ۱۰ هزار درهم مالیات برای من قرار دادی، من ندارم که بدهم. حاکم گفت: دفتر مالیات‌ها را بیاورید. وقتی آوردند، نگاه کرد، گفت: امسال لازم نیست ۱۰ هزار درهم مالیات را بدهی. من به جای تو می‌‌دهم، خوشحال شدی؟ گفت: فدایت بشوم، بله. گفت: سال بعد هم لازم نیست بدهی، من به جای تو می‌‌دهم. خوشحال شدی؟ گفت: فدایت بشوم، بله. حاکم گفت: این فرشی که روی آن نشستی، به برکت این‌که نامه‌ی مولایم امام صادق را روی این فرش به من دادی، برای خودت ببر. خوشحال شدی؟ گفت: فدایت بشوم، بله. گفت: یک مرکب هم به او بدهید. حالا مرکب آن زمان اسب و استر و این‌ها بود، به زبان امروز یک ماشین بود. نه از بیت المال، از مال خودش. گفت یک مرکب هم به او بدهید. خوشحال شدی؟ آن کشاورز گفت: فدایت بشوم، بله.

چون امام صادق فرموده بود: برادر دینی خود را خوشحال کن، این حاکم هر کاری برای او می‌کرد، می‌گفت: تو را خوشحال کردم؟ «سَرَرْتُکَ» او هم می‌گفت: «نَعَمْ جُعِلْتُ فِدَاکَ» فدایت بشوم، بله. بعد که این کشاورز با خوشحالی بیرون می‌آمد، حاکم به او گفت: از این به بعد هر کاری داشتی، نزد خود من بیا. اگر توانستم مشکل تو را حل کنم، دریغ نمی‌کنم. خوشحال بیرون آمد. همان سال یا سال بعد توفیق پیدا کرد، دو مرتبه در مدینه خدمت امام صادق رسید. وقتی خدمت آقا رسید، گفت: این رفیق شما، حاکم اهواز چه کرد! حضرت فرمود: چه کرد؟ گفت: این را به من داد، آن را به من داد. هر چه می‌گفت امام صادق خوشحال‌تر می‌شد. وقتی کلّ داستان تمام شد، امام صادق (علیه السّلام) فوق العاده خوشحال بود. این کشاورز گفت: مثل این‌که شما هم خیلی خوشحال شدید، این‌ها را به من داد. امام صادق (علیه السّلام) فرمود: چه می‌گویی؟ «لَقَدْ سَرَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ»، گمان می‌کنی تو خوشحال شدی؟ قبل از این‌که تو خوشحال بشوی، خدا و رسول خوشحال شدند.

راه انداختن کار همدیگر، خنده و لبخند به لب امام زمان می‌‌آورد. این‌ها مسلمانی است.


 

[۱]– الکافی، ج ‏۲، ص ۱۹۰٫