پرهیز از قضاوت در مورد افراد از روی ظاهر آن‌ها

من مدّتی شاگرد مرحوم آقای حرم پناهی در حرم بودم، خدا او را رحمت کند انسان بزرگواری بود، از اعضای جامعه‌ی مدرّسین قم بود. حدود ده، دوازده سال پیش مرحوم شد. این بزرگوار از پدرشان، آیت الله حرم پناهی بزرگ خاطره‌ای برای ما نقل کرد که بسیار زیبا است. اوّلاً فامیلی آن‌ها که به آن‌ها حرم پناهی می‌گفتند به خاطر این بود که پدر ایشان تولیت حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) را داشت و منزل‌شان کنار حرم حضرت معصومه بود، از این جهت می‌گفتند حرم پناهی، چون در پناه حرم حضرت معصومه بود.

ایشان می‌گفت پدرم یکی از متدیّنین شهریار کرج بود. چون شما اهل آن‌جا هستید می‌شناسید، یکی از متدیّنین شهریار را می‌شناخت، او این قضیه را برایش نقل کرد و گفت من چیزی حدود ۸۰ سال پیش آن بنده‌ی خدا خیلی سال است که از دنیا رفته است، این قضیه مربوط به ۸۰ سال پیش است- می‌گفت با خود تصمیم گرفتم پولی را پس‌انداز کنم و حدود یک ماه کار و کاسبی را کنار بگذارم و از شهریار به حرم امام رضا بروم و یک ماه آن‌جا باشم و امام رضا را زیارت کنم. پولی به اندازه‌ی یک ماه پس‌انداز کردم که بتوانم در مشهد بمانم و کاسبی را کنار گذاشتم و به مشهد رفتم. دو، سه روز اوّل که بودم پول من گم شد یا آن را دزدیدند، پول من را سرقت کردند. این بنده‌ی خدا هم آدم ثروتمندی بود، آدمی نبود که دست نیاز به سمت کسی دراز کند. به محض این‌که متوجّه شد پول او را دزدیده‌اند با این‌که دو، سه روز از بودن او در مشهد نگذشته بود و می‌خواست یک ماه بماند، سراسیمه به حرم امام رضا (علیه السّلام) آمد و گفت: یا علیّ بن موسی الرّضا من گدا نیستم، من در شهر خودم شهریار ثروتمند هستم و کسی هم نیستم که دست نیاز به سمت دیگران دراز کنم و به دیگران التماس کنم، خودت پول من را فراهم کن، من مهمان شما هستم، پول من از دست رفته، خودتان کمک کنید.

چند ساعتی گذشت و دید پولی فراهم نشد، علاوه بر بی‌پولی گرسنگی به او فشار آورد. دو مرتبه به سمت حرم برگشت و گفت: یا علیّ بن موسی الرّضا ضمناً گرسنه هم هستم، خودت کمک کن، من به هیچ کسی نمی‌گویم. برگشت شب شد، باز هیچ خبری نشد. به همان اتاقی که اجاره کرده بود رفت و کمی نان یا غذای مانده‌ای بود خورد و روز بعد به حرم امام رضا (علیه السّلام) آمد. یک مقدار ضعف داشت، نشسته بود که به خواب سبکی رفت و در خواب دید امام رضا (علیه السّلام) آمد گفت: فلانی صبح اوّل وقت نیمه شب بود و هنوز اذان نگفته بودند- بعد از نماز صبح به صحن سقّاخانه برو صحن سقّاخانه‌ی اسماعیل طلایی- اوّلین کسی که از زیر آن درب بزرگ زیر ساعت می‌آید پول خود را از او بگیر. امام رضا (علیه السّلام) این مطلب را در خواب به او به این شخص متدیّنی که اهل شهریار بود- گفت. یک مرتبه از خواب بیدار شد، نیمه شب بود و نماز خود را خواند و سریع به همان صحن رفت، خلوت بود، اصلاً آن موقع جمعیت کم بود. دید یک نفر از درب زیر ساعت وارد شد و به سمت او آمد. وقتی نزدیک شد متوجّه شد او شخصی است که در مشهد به او اسماعیل بی‌نماز معروف بود. گفت: امام رضا من را به او حواله داده است! من از او باید پول خود را بگیرم؟ او که به بی‌نماز بودن معروف است! حتماً من اشتباه خواب دیدم.

اسماعیل آمد و به او نزدیک شد و سلام کرد و این شخص نیاز مالی خود را به او نگفت. گذشت آن روز هم که روز دوم بود گذشت، بی‌پول و گرسنه مانده بود و خیلی به او سخت گذشت. باز متوسّل به حرم امام رضا شد که آقا، کمکی کن، ضعف من را گرفته، به من فشار آمده است. باز در یک حالت خواب مانند امام رضا (علیه السّلام) با تندی به او گفت: ما که به تو گفتیم پول خود را از او بگیر. صبح زود، بعد از نماز، در همان صحن سقّاخانه بایست، اوّلین کسی که از درب بزرگ زیر ساعت می‌آید پول خود را از او بگیر.

این بنده‌ی خدا از خواب بیدار شد، فردای آن روز رفت و در همان صحن نشست و باز دید همان اسماعیل بی‌نماز است. گفت: علی الله، من می‌گویم. دو بار حضرت را دیدم حضرت چنین چیزی به من فرمودند. اسماعیل با لبخندی نزدیک شد و به او سلام کرد. این شخص هم سلام کرد و گفت: اسماعیل آقا کاری با تو دارم. گفت: بفرمایید. گفت: اگر واقعیت را بخواهی پولی از دست من رفته و گم شده و به آن احتیاج دارم. عجیب این‌جا بود که به او نگفتم چقدر و او فوراً پولی به من داد و گفت این پول را داشته باش، آن مقداری که می‌خواهی در مشهد باشی بمان، آخرین روزی که می‌خواهی برگردی و به شهر خود بروی اثاثیه‌ی خود را بردار و این‌جا بیا. خدا حافظ؛ رفت.

وقتی او رفت من پشت سر او پول را شمردم، دیدم عجیب است، به همان مقداری بود که از من گم شده بود. بدون این‌که به او بگویم مقداری که می‌خواهم چقدر است. یک ماه را گذشت و در مشهد ماندم و با پولی که حواله‌ی امام رضا (علیه السّلام) بود مشهد خیلی خوش گذشت. بعد از یک ماه اثاثیه‌ی خود را برداشتم و به صحن مطهّر امام هشتم (علیه السّلام) آمدم و بعد از نماز صبح منتظر ایستادم و دیدم باز اسماعیل آمد و لبخند زنان مثل دو، سه دفعه‌ی قبلی سلامی با من کرد و بدون تعارف، بدون این‌که چیزی به من بگوید اثاثیه‌ی من را برداشت و راه افتاد و گفتم دنبال من بیا. وارد بازار بزرگ شد. البتّه الآن قسمت زیادی از بازار بزرگ در مشهد به خاطر بزرگ کردن صحن خراب شده است امّا آن کسانی که قدیم‌تر به مشهد مشرّف شده‌اند می‌دانند بازار بزرگ اطراف حرم امام رضا بود. دیدم وارد بازار بزرگ شد و به بازار سر شور که الآن هم هست وارد شد. من با خود گمان کردم که من را می‌برد که برای من بلیط اتوبوس بگیرد که به شهر خود برگردم. کم کم متوجّه شدم وارد کوچه‌های خلوت می‌شود. خیلی ترسیدم که او من را کجا می‌برد؟ از طرفی به خود دلداری دادم که حتماً امام رضا (علیه السّلام) او را به من معرفی کرده حتماً مطمئن است ولی از طرف دیگر می‌ترسیدم. بالاخره دنبال او رفتم و وارد کوچه‌ای شدم که بسیار خلوت بود و شخصی آن‌جا نبود. صبح زود بود، جلوی منزلی که یک سکّو داشت اثاثیه را گذاشت و در دست خود محکم کرد و نشست و گفت: پشت من بنشین. گفتم: بله؟! گفت: پشت من بنشین. گفتم: من پا دارم می‌توانم بیایم. گفت: به تو می‌گویم بنشین پشت من. با تندی به من گفت: من به تو می‌گویم پشت من بنشین و این‌قدر سؤال نپرس. من اصلاً نمی‌فهمیدم. پشت او نشستم، بلند شد اثاثیه هم در دست او بود. دو، سه قدم که رفت دیدم زمین به سرعت زیر پای او طی می‌شود، من داشتم طیّ الارض را با چشم خود می‌دیدم. چند قدم رفت، نزدیک یک باغ ایستاد. گفت: اگر از این باغ یک مقدار هیزم جمع کنی با همدیگر چای می‌خوریم. در اثاثیه‌ی من کتری و قوری بود. من نگاه کردم دیدم این باغ برای من آشنا به نظر می‌آید. دقّت کردم دیدم باغ خود من در شهریار کرج است! یعنی من را تا باغ خودم آورده بود. این فرد در چشم من بسیار بزرگ شد. هیزمی جمع کردم و با همدیگر چای خوردیم. به او گفتم: چند سؤال از تو دارم. سؤال اوّل من این است که روز اوّل که از شما پول خواستم نگفتم چه مقدار می‌خواهم؛ شما از کجا می‌دانستید که من قصد دارم چه مدّت در مشهد بمانم که به همان اندازه‌ی نیاز به من دادید؟ گفت: مگر تو از امام رضا نخواستی؟ گفتم: بله. گفت: امام رضا از امام زمان خواست، امام زمان من را مأمور کرد و من آمدم. دیدم او مأموری است که از طرف امام زمان (علیه السّلام) آمده به من پول بدهد.

الآن شما به هر معصومی توسّل کنید نهایتاً با دست امام زمان به تو می‌دهند چون امام حیّ ما است و واسطه‌ی فیض الآن و در این زمان ایشان هستند. امام رضا از امام زمان خواست و امام زمان من را فرستاد و آمدم به تو پول دادم. گفتم سؤال دیگری دارم: با این بزرگی و بزرگواری و کراماتی که من امشب با چشم خود یک نمونه را از تو دیدم چرا مردم به تو می‌گویند اسماعیل بی‌نماز؟ لبخندی زد و گفت: مردم چندان تقصیری ندارند چون نمازهای من را زیاد ندیدند من بعضی اوقات نمازهای خود را پشت سر امام زمان (علیه السّلام) می‌خوانم!

عجبا! او چه شخصیتی داشت و ما چطور در مورد او فکر می‌کردیم؟ گاهی اوقات بعضی از این افرادی که شما او را چندان به حساب نمی‌آورید خیلی آدم بزرگی است. در روایت دارد که خدا چند چیز را در چند چیز پنهان کرده است؛ یکی شب قدر را در بین شب‌ها پنهان کرده است؛ دیگر این‌که یک نفر گناهی بین گناهان است که اگر کسی آن گناه را انجام دهد دیگر بخشیده نمی‌شود لذا آدم باید همه‌ی گناهان را ترک کند و یکی دیگر این‌که خدا ولیّ خود را در بین مردم پنهان کرده است.