آدم وقتی تعقّل را کم رنگ کند، دچار مشکلاتی می‌شود. مثلاً در ماجرای خوارج یک اتّفاقی افتاده است، مسیحی‌ها خندیدند. آن هم این بود که یک بنده خدایی با همسر باردار خود عبور می‌کرد، او را گرفتند. می‌خواستند به حکومت امیر المؤمنین زهر چشم نشان دهند. امیر المؤمنین فرموده بودند تا این‌ها خونی نریختند ماجرای بغی را قبلاً توضیح دادیم- کاری به کسی نداشته باشید. حالا بگذارید این‌ها یک کارهایی انجام می‌دهند، می‌خواهند بروند در بیابان زندگی کنند تا وقتی امنیّت جامعه را خراب نکردند اشکال ندارد.

آن‌ها می‌خواستند قوّت خود را به جامعه نشان دهند که بالاخره ما یک عدّه هستند، ۱۰ نفر، ۱۵ هزار نفر کم نیست. لذا یک نفر آمد عبور کند، این‌ها به او گفتند: بایست. اسم شما چیست؟ گفت: عبدالله. پدر تو کیست؟ خباد، صحابه‌ی پیغمبر بود، خود من هم صحابه‌ی پیغمبر بودم. این زن کیست؟ زن من است. چرا این‌طور ایستاده است؟ باردار است، نزدیک وضع حمل او است. نظر تو راجع به خلیفه‌ی اوّل و دوم چیست؟ این نشان می‌دهد که دنبال بهانه بودند. گفت: به خدا و رسول ایمان آوردند، تا بودند در راه خدا و رسول قیام کردند و جهاد کردند و تلاش کردند. «مَاتَا إلَی رَحمَه الله» به رحمت خدا هم رفتند. حالا اگر این عقیده را هم نداشت، چون خوارج به شدّت روی دو نفر اوّل تعصّب داشتند، این‌طور گفت. دیدند نه، نمی‌شود. گفتند: نظر تو راجع به عثمان چیست؟ -خوارج با عثمان خوب نبودند، آن‌ها کسانی بودند که می‌گفتند: عثمان ظالم است، حکم به ناحق کردند- گفت: صحابه‌ی پیغمبر بود و به حکومت رسید و کارهای خوبی انجام داد، متأسّفانه کارهای بدی هم انجام داد. دیگر امر او هم به خدا واگذار است. دیدند از این‌جا هم نمی‌شود. گفتند: نظر تو راجع به علی چیست؟ گفت: عبد صالح خدا است، داماد پیامبر است، خلیفه‌ی مسلمین است. گفتند: خب! حالا می‌شود او را کشت.

کجای این جمله جرم قتل دارد که یک نفر این حرف را بزند؟ آن هم قتلی با این خشونت، خود او را کشتند، همسرش را کشتند و شکم همسر او را دریدند و فرزند او را در آوردند و سر فرزند را هم بریدند، مثل داعش امروز. اصلاً بنای شروع نهروان این شد. حالا فعلاً این را داشته باشید ما به جنگ نهروان کار نداریم.

در آن منطقه که این‌ها بودند یک مسیحی درخت خرما داشت، او ترسید، گفت: نکند به سراغ من هم بیایند و سرم را ببرند. چند جعبه خرما آورد گفت: آقا بالاخره شما زحمت کشیدید آدم کشتید، خسته شدید، این خرماها را بخورید، خود را تقویت کنید. گفتند: چقدر می‌شود؟ گفت: هدیه است. گفتند: ما هدیه قبول نمی‌کنیم. گفت: آقا هدیه آوردم. گفتند: باید پول آن را بگیری. گفت: چشم پول آن را می‌گیرم. گفت: شما یک نفر از صحابه‌ی پیغمبر خود را همین‌طور سر بریدید، حالا می‌گویم خرما هدیه است، می‌گویید: باید پول آن را بگیرید و الّا تو را می‌کشیم؟! چشم پول آن را می‌گیرم، هر چقدر می‌خواهید بدهید، گفتند: نه باید بگویی پول آن دقیق چقدر است، خشک مغزی این‌ها بود.