- ثقلین - http://thaqalain.ir -

جوان موفق در بیان امیرالمومنین علیه السلام – ۷
سخنرانی حجت الاسلام عالی

«صَلَّی اللهُ عَلَیه وَ عَلَی آلِهِ الطَّیِّبِینَ‏ الطَّاهِرِینَ‏ الْمَعْصُومِینَ‏ وَ اللَّعْنُ الدَّائِمُ عَلَی أَعْدائِهِمْ أَجْمَعینَ».

«أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ»[۱]. این فراز از نامه ۳۱ نهج البلاغه، توصیه‌های امیر المؤمنین (علیه السّلام) به وجود مقدّس امام مجتبی و در واقع هر جوانی، هر مؤمنی به خصوص جوان. قلب خود را با موعظه زنده کن و با زهد بمیران. در جلسه‌ی قبل عرض کردیم که اگر بخواهیم روی این بحث عنوانی بگذاریم، بحث حالات قلب است یا بحث اصلاح قلب است که به هر حال از مهم‌ترین مباحث تربیتی و اتفّاقاً از مهم‌ترین مباحث همین نامه است. لذا به هر حال به جا است هر چه دقّت بیشتری روی آن شود و بحث عمیق‌تر مطرح شود. عرض شد در جلسه‌ی قبل که قلب و جان انسان حقیقت وجود ما است. آن سنگر فرماندهی ما، قلب ما است، دل ما است. از همان‌جا است که تصمیم‌ها گرفته می‌شود، پس مهم‌ترین جا همان قلب و جان ما است که طبق روایات اهل بیت از طرفی می‌تواند با ملائکه و با عالم ملکوت اعلا مرتبت شود و از آن‌جا چیزهایی را به عنوان الهامات دریافت کند.

ممکن است خود ما متوجّه نشویم که مثلاً با ملائکه مرتبت شدیم، ولی آثار آن در وجود ما به شکل حالات خوش، به شکل نشاط معنوی و روحی، به شکل تصمیمات خوب، این آثار ارتباط با عالم ملائکه است. گاهی موقع‌ها ممکن است دل انسان و قلب انسان مرتبط با عالم شیاطین شود. از آن طرف وسوسه‌هایی به سمت آدم می‌آید. آثار آن: ممکن است ما صدای شیطان را نشنویم همان‌طور که آدم صدای ملک را نمی‌شنود، امّا آثار آن را می‌بیند به شکل وسوسه‌ها، حالات منفی، بی‌حالی. این از طرف دوم و از طرف سوم انسان چون بُعد مادّی و حیوانی دارد، تمایلات مادّی و خاصه‌ها و تمایلات غریزی هم در او است. همان‌طور که عرض کردم مثل یک حوضی  می‌مانیم که از سه طرف، سه نهر در این حوض در این قلب ما می‌ریزد. از طرف ملائکه، از طرف شیاطین و آن حالات حیوانی. این‌ها همه در قلب انسان و در آن سنگر فرماندهی، در آن حقیقت وجود انسان بسته به حالات او که کدام بیشتر سرازیر در داخل آن است. ارتباط او با ملائکه بیشتر است، ارتباط او با شیطان بیشتر است. حالات حیوانی در او غلبه دارد. ولی به هر حال انسان این سه ارتباط را می‌تواند داشته باشد و متأسفانه یا خوشبختانه انسان حد و نهایت هم ندارد. یعنی اگر به سمت ملائکه برود، از ملائکه بالاتر می‌شود. اگر سمت حالات او به سمت شیطان و شیطنت برود، از شیطان هم پست‌تر می‌شود و اگر هم حالت حیوانی پیدا کند، از او هم درنده‌تر می‌شود. تنها مخلوقی که هیچ حد و نهایت ندارد انسان است. در هر سه طرف، در هر سه جهت بی‌نهایت است. خوب این قلب ما و حوضچه‌ی وجود ما که این سه مشرب، این سه نهر، در آن می‌تواند بریزد و طبیعتاً حالات مختلفی پیدا می‌کند. یک چنین قلبی را باید از یک جهت زنده کرد، از یک جهت باید آن را میراند. از آن جهت که حالات مثبت، حالات الهی، حالات ملکوتی دارد، این را باید احیاء کرد، آن را هر چه بیشتر کرد. از آن جهت که وسوسه‌ها، تمایلات نفسانی، حیوانی، وسوسه‌های شیطانی در آن بیاید، آن دو نهر دیگر، این را باید سرکوب کرد. از یک جهت باید قلب را احیاء کرد، از یک جهت باید قلب را میراند. این شکلی است، مثل یک باغ، شما نگاه در یک باغ کنید، یک چیزهایی را باید احیاء کنید، یک چیزهایی را باید از بین ببرید. در باغ آن گیاهان مفید را، فرض کنید درختان میوه‌دار، این را باید آدم یک کاری کند احیاء شود، سبز و خرم شود. شما آب آن را می‌دهید، کود آن را می‌دهید، آفت زدایی می‌کنید، سم پاشی می‌کنید، برای این‌که یک چیز را زنده و خرّم نگه دارید. امّا یک چیزهایی را در آن باغ از بین می‌برید. علف‌های هرز آن را از بین می‌برید، آفت‌های آن را از بین می‌برید، دل هم همین طور است، یک چیزهایی از آن باید احیاء شود، آن حالات مثبت، آن حالات ملکوتی. آن چیزهایی که انسان را به حی نزدیک می‌کند، یک چیزهایی هم باید سرکوب شود. یکی از آن چیزهایی که دل و جان انسان این باغ را احیاء می‌کند، آن حالات ملکوتی را رشد می‌دهد، یکی همان است که امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرمود که در جلسه‌ی قبل عرض شد، بحث موعظه است که همه‌ی ما نیاز داریم. مولوی در مثنوی از یک حدیث پیغمبر، یک استفاده‌ی خیلی قشنگی کرده است. پیغمبر اکرم در یک حدیثی که شاید شنیدید، فرمود: «اغْتَنِمُوا بَرْدَ الرَّبِیعِ»[۲] از خنک‌ها و نسیم بهار استفاده کنید، مغتنم بشمارید. باد بهاری و هوای بهاری آدم را با نشاط می‌کند، سر زنده می‌کند. «وَ اجْتَنِبُوا بَرْدَ الْخَرِیفِ» امّا از آن خنک‌ها، از آن مثلاً باد پاییز تن خود را بپوشانید، آن آدم را مریض می‌کند. مولوی از این حدیث پیغمبر یک استفاده‌ی خیلی قشنگی کرده است.

گفت پیغمبر به اصحاب کبار                 تن مپوشانید از باد بهار

آنچه با برگ درختان می‌کند                 با تن و جان شما آن می‌کند.

زنده می‌کند، خرّم می‌کند.

لیک تن پوشید از باد خزان                  کان کند کو کرد با برگ رزان

باد خزان آن کاری که با برگ رزان، برگ‌های رنگا‌رنگ می‌کند، به پایین می‌ریزد، با تن و جان شما می‌کند. آدم را افسرده می‌کند، مریض می‌کند.

لیک تن پوشید از باد خزان                  کان کند کو کرد با برگ رزان

بعد مولوی می‌گوید:

راویان این را به ظاهر برده‌اند

ظاهر این حدیث را گرفتند، همان باد بهار و باد پاییز.

راویان این را به ظاهر برده‌اند               هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

امّا باطن آن چیست؟ می‌گوید:

پس بود تأویل آن

 آن معنای باطنی آن، تأویل آن،

پس بود تأویل آن کنفاسِ پاک،

تأویل آن، این است که آن بادهای بهاری، نفس‌های پاک، مثل موعظه است که آدم را زنده می‌کند. موعظه‌ها است، که همین‌طور باد بهار خرّم می‌کند، جان آدم را زنده می‌کند.

پس بود  تأویل آن کنفاس پاک             چون بهار است و حیات برگ و تاک

واقعاً همین‌طور است. در نهج البلاغه دیدید، در خطبه‌ی همّام. «هَمَّامٌ کَانَ رَجُلًا عَابِداً»[۳] یک فرد عابدی بود، خدمت امیر المؤمنین (علیه السّلام) آمد، گفت: آقا اگر می‌شود من را موعظه کن. حضرت امیر اوّل «فَتَثَاقَلَ (علیه السّلام)» به هر حال سنگین برخورد کرد، یعنی خیلی با او راه نیامد. یک جمله‌‌ای مجمل گفت و دیگر سکوت کرد. فرمود: «اتَّقِ اللَّهَ وَ أَحْسِنْ»، با تقوا باش و کار خوب انجام بده، «إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ مُحْسِنُونَ‏» خدا با آدم‌های با تقوا است، با آدم‌های خوب کردار است. همین یک جمله‌ی سربسته‌ی را امیر المؤمنین فرمود. همام اصرار کرد، گفت: آقا بیشتر بفرمایید. حضرت شروع کرد، مفصّل گفتن. خطبه‌ی متقین نهج البلاغه: «فَالْمُتَّقُونَ فِیهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ مَنْطِقُهُمُ الصَّوَابُ وَ مَلْبَسُهُمُ الِاقْتِصَادُ» حرف زدن آدم‌های با تقوا آن‌ها به چه صورت است، نگاه آن‌ها به چه صورت است، به چه چیزی گوش می‌دهند، چطور راه می‌روند، شب آن‌ها چطور است، روز آن‌ها چطور است، شروع کرد مفصّل گفتن. خطبه که تمام شد، جملات حضرت که تمام شد، «فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَهً کَانَتْ نَفْسُهُ فِیهَا» یک مرتبه همّام افتاد و مُرد. امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرمود: از این می‌ترسیدم. همان اوّل که خیلی نمی‌خواستم، مفصّل بگویم از این می‌ترسیدم. «هَکَذَا تَصْنَعُ الْمَوَاعِظُ الْبَالِغَهُ بِأَهْلِهَا» موعظه‌های بلیغ با اهل آن، این کار را انجام می‌دهد. نشان می‌دهد که موعظه اهل هم می‌خواهد. هم واعظ باید اهل باشد، هم آن شنونده باید اهل باشد.

گاهی موقع‌ها آدم پای حرف یک کسی می‌نشیند، خود او یک کاری می‌کند، خود را از اهلیّت بیندازد، استفاده نکند. یک عیبی بی‌خودی بر او می‌اندازد و می‌گیرد، یک سوء ظنی به او پیدا می‌کند. وای! سن او که چیزی نیست، یک چیزی می‌گوید، خود او دل چرکین می‌شود که دیگر اصلاً نمی‌تواند از حرف‌های این آقا استفاده کند. چرا عبای او به این صورت است، چرا قبای او به این صورت است، چرا عمّامه‌ی او به این صورت است. گاهی اوقات خود آدم خود را از اهلیّت می‌اندازد، استفاده نمی‌تواند کند.

امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرمود: موعظه‌های بلیغ با اهل آن این‌طور می‌کند. یک کسی آن طرف نشسته بود، یک حرفی زد، یک شیطنتی کرد. گفت: یا علی تو که این‌طور بلد هستی، چرا خود تو به این صورت نمی‌شوی؟ ببین بعضی‌ها می‌گویند، می‌گویند خیلی کاری از مگس نمی‌آید، امّا دل را می‌تواند چرکین کند، می‌تواند حال آدم را به هم بزند. بعضی‌ها به این صورت است که یک مرتبه چیزی می‌گویند دل چرکین می‌شود. او یک مرتبه یک تیکه انداخت، گفت: یا علی تو که بلد هستی پس چرا خود تو به این صورت نمی‌شوی؟ امیر المؤمنین (علیه السّلام) فرمود: «نَفَثَ الشَّیْطَانُ عَلَى لِسَانِکَ» شیطان روی زبان تو آمد، این حرف را گفتی. هر کسی یک اجلی دارد، هر کسی یک ظرفیتی دارد. ظرفیت امیر المؤمنین دریا است، اقیانوس است با این‌که کاسه‌ی او پر نمی‌شود. خوب طبیعتاً ظرف همّام کوچک‌تر است و می‌شکند. حضرت فرمود: «نَفَثَ الشَّیْطَانُ عَلَى لِسَانِکَ» .

 به هر حال موعظه‌ها با آدم این‌ کار را انجام می‌دهند. در حدود شاید ۶۰ سال پیش در تهران، مرحوم آقا سیّد مهدی قوام رضوان خدا بر ایشان باد، از خوبان تهران بود. واقعاً در تهران اولیایی در زندگی می‌کردند، البتّه الآن هم هستند، ولی خوب یک زمانی بود، یک دوره‌ای بود، خیلی از بزرگان اخلاقی در تهران جمع شده بودند. این آقا سیّد مهدی قوام، حدود ۶۰ سال پیش، من اوّلین بار شاید اسم ایشان را از مقام معظّم رهبری شنیدم. بعد یک موقع دنبال کردم، باور کنید چیز عجیبی بود. ایشان می‌گفتند: یک موقعی، خوب آن زمان زمانی بود که داش‌ها، لات‌ها در تهران هر کدام یک منطقه‌‌ای را قرق کرده بودند، زیر نظر آن‌ها بود، هر کدام یک محلّه‌‌ای را داشتند. یک کسی بود که به او مصطفی دیوانه می‌گفتند. البتّه فامیلی مصطفی پادگان بود ولی به او مصطفی دیوانه می‌گفتند. او یک مرتبه با اطرافیان خود به فرحزاد آمده بودند، فرحزاد فعلی که الآن در تهران است، آن موقع باغ بود، باغات این اطراف تهران بودند. برای عیاشی رفته بودند، به هر حال در این منطقه‌ی فرحزاد آمده بودند. شب جمعه‌‌ای بود. به هر حال این‌ها برای بزن و بکوب این‌طور چیزها آمده بودند. یک مرتبه آقا سیّد مهدی قوام به همان باغ که آن‌ها هم داخل آن بودند آمد، یک کسی پیش همین مصطفی دوید، گفت: آقا مصطفی امشب یک مقدار آرام‌تر، بزن و بکوب خود را کمتر کنید، گفت: برای چه؟ گفت: آقا سیّد مهدی قوام آمده است و آن طرف نشسته است. حالا بین لات‌های آن موقع، آدم‌های با مرامی هم بودند، مردانگی و جوانمردی… اوباش به آن معنا نبودند. لات بودند، ولی جوانمردی‌هایی در آن‌ها بود. بلند شد و پیش آقا سیّد مهدی قوام آمد، پیشانی او را بوسید، گفت: ما نوکر بچّه‌های حضرت زهرا هم هستیم. آقا سیّد مهدی قوام خوب آدم غریب الاجتهاد بود، از نظر علمی هم آدم بالایی بود. امّا در عین حال آدم اخلاقی بود. گفت: آقا مصطفی ما امشب مثل شما جزء داش‌ها و لات‌ها آمدیم، قانون اوّل لاتی‌گری چیست، به ما یاد بده. او گفت: آقا سیّد قانون اوّل آن حق نمک است که نمک خوردی نمکدان نشکنی. آقا سیّد مهدی قوام گفت: فقط حرف آن را می‌زنید، یا فقط عمل هم می‌کنید. او هیچ چیزی نگفت. گفت: آقا مصطفی اگر قانون اوّل آن حق نمک است، این همه نمک خدا را خوردی چرا نمکدان می‌شکنی؟ این بنده‌ی خدا همین‌طور اصلاً شوکه شد و یک چند لحظه ایستاد و بعد اشک بود که از چشم‌های او پایین آمد و بعد توبه کرد و بعد هئیتی را در تهران تأسیس کرد که همین الآن برقرار است. هیئت محبّان الزّهرا، طرف جنوب تهران است طرف‌های پاچنار. همین الآن برقرار است که تعدادی از شهدا، حتّی بعضی از سرداران لشکر ۲۷ تهران از همین هیئت بودند. سال ۵۸ هم تقریباً اوایل انقلاب بود، سال ۵۸ هم از دنیا رفت. یک جمله به او گفت، مسیر زندگی او عوض شد و جزو هیئتی‌های متدیّن تهران شد که آقا مصطفی اگر قانون اوّل لاتی‌گری‌ حق نمک است، پس چرا وقتی نمک خدا را خوردی، نمکدان می‌شکنی، همین یک جمله.

پس بود تأویل آن کانفاس پاک، باد بهار آدم را این‌طور زنده می‌کند.

پس بود تأویل آن کانفاس پاک                      چون بهار است و حیات برگ و تاک

در هر حال این از طرفی، از طرفی امیر المؤمین (علیه السّلام) در همین نامه فرمود: «وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ»[۴] قلب خود را با زهد بمیران. آن هواهای شیطانی، نفسانی، حیوانی باید آن‌ها سرکوب شود. آن‌ها نباید در وجود آدم رشد پیدا کند، آن را با زهد بمیران. من اجازه می‌خواهم یک مطلبی را خدمت شما عرض کنم، ما گاهی اوقات بعضی از مفاهیم دینی را چون خیلی تکرار می‌شود و زیاد می‌شنویم، دقّت ما روی آن کم می‌شود، دیگر خیلی دقّت به آن نمی‌کنیم. مثلاً ببینید ما کلمه‌ی تقوا را آن‌قدر شنیدیم، کلمه‌ی زهد را آن‌قدر شنیدیم، کلمه‌ی توکّل را آن‌قدر شنیدیم، کلمه‌ی توبه را آن‌قدر شنیدیم که شاید خیلی وقتی یکبار دیگر می‌شنویم، دیگر خیلی نخواهیم دنبال کنیم که یعنی چه، و حال این‌که اتفّاقاً این طور چیزها چیزهایی است که ناقص شنیده شده است، عمیق درست مطرح نشده است و جزئیات آن معلوم نیست. من همین زهدی را که امیر المؤمنین فرمودند که دل خود را با زهد بمیران. ببینید زُهد چیست؟ آیا یک چیز قلبی است، یا یک مدل زندگی است. یعنی چیز عملی است، یک مدل زندگی است. زهد آیا یک چیز واجبی است که همه باید به سمت آن بروند یا نه یک فضیلت است، یک چیز مستحبی است یا نه برای بعضی‌ها واجب است، برای بعض‌ها مستحب است. برای بعضی‌ها واجب است، حتماً باید زاهد باشند، برای بعضی‌ها نه، یک فضیلتی است، یک کمالی است، واجب نیست. کدام از این‌ها است؟ آثار زهد در زندگی آدم‌ها چیست؟ چطوری اگر بخواهیم زهد داشته باشیم، چه کاری باید انجام دهیم. ببینید این‌ها بحث‌های است که اگر آدم آرام آرام وارد آن شود، واقعاً در زندگی او خیلی می‌تواند اثرگذار باشد.

من بعضی از آن‌ها را خدمت شما عرض می‌کنم، حالا آن مقدار که در این جلسه امکان‌پذیر باشد، چون می‌دانم که این از بحث‌های است که دوستان بزرگواری که هر مباحث تربیتی و اخلاقی را دنبال می‌کنند، خوب ما همین چیزها را می‌خواهیم، بدانیم، همین چیز‌ها می‌خواهد در زندگی ما بیاید، با همین‌ها می‌خواهیم رشد کنیم. ببیند حقیقت زهد در قدم اوّل و رکن اوّل آن، پایه‌ی اوّل زهد یک چیز قلبی است، یک امر قلبی است. در روایات است «أَصْلُ الزُّهْدِ الرَّغْبَهُ فِیمَا عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَى»[۵] آن اصل زهد و حقیقت زهد این است که آدم میل به آن چیزهای که پیش خدا است. تمایل او  به او باشد، دنبال او باشد و نسبت به امیال میل‌ها و لذّت‌های غریزی و طبیعی لذّت‌های است که وجود دارد از این‌ها چشم بپوشد و به حداقل برساند. لذّت‌های حلال را دارم می‌گویم، لذّت‌های حرام که مسلماً باید چشم پوشید، حتّی لذّت‌های حلال آن،  حالا به آن می‌رسیم من فقط خیلی مجمل دارم می‌گویم. اصل زهد این است که علاقه‌ی قلبی آدم به یک جاهای دیگر باشد به لذّت‌های خوردن، خوابیدن به خصوص پُر خوردن، پُر خوابیدن، گشتن، حلال آن را باز دارم می‌گویم، مسائل جنسی، امثال این‌ها، این‌ها را باید به حداقل، به حد کفاف برساند. طوری باشد که این‌ها او را تکان ندهند. این‌ها اگر شد، شد اگر نشد، نشد.

امیر المؤمنین (علیه السّلام) در نهج البلاغه در حکم نهج البلاغه را ببینید، آن‌جا وقتی خواسته زهد را معنا کند، این‌طور معنا می‌کند، می‌گوید: «الزُّهْدُ کُلُّهُ بَیْنَ کَلِمَتَیْنِ مِنَ الْقُرْآنِ»[۶] زُهد بین دو جمله‌ی قرآن خوابیده شده است. «قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ: لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ» زهد این است که چیزی اگر از مسائل دنیای گیر شما آمد، ذوق زده نشوید، اگر از دست دادید، پژمرده نشوید. یعنی قلب شما طوری نباشد که با این چیزها تکان بخورد. ببینید یک چیز روحی است، یک امر قلبی است. نه، اگر برای شما یک مسئله‌ی دنیایی آمد، یک لذّت دنیایی آمد، آن چنان آدم ذوق شود که انگار همه چیز به او دادند به هدف خود رسیده است، نه اگر چیزی از دست او رفته است، پژمرده افسرده و مأیوس شود، دل او نسبت به مسائل دنیوی محکم باشد. آمد، آمد نیامد نیامد، شد شد، نشد نشد. تو کار خود را انجام بده، تو وظیفه‌ی خود را انجام بده. امّا تو را تکان ندهد، تو را بالا و پایین نبرد. خدا امام را رحمت کند رضوان خدا بر ایشان، ایشان به حاج احمد آقا احمد می‌گوید: احمد آن زمان کشف حجاب رضا خان که دوران سختی بود که نه فقط از زنان حجاب را برمی‌داشتند  که از روحانیت عمّامه‌ها را برمی‌داشتند. روحانیونی که مثلاً در قم بودند روز را بیرون از قم می‌رفتند در باغ‌های اناری اطراف قم، همه باغ بود، باغ انار بود به آن‌جا برای درس و بحث می‌رفتند که در شهر نباشند که آن‌ها را بگیرند. شب بر می‌گشتند که کسی نبود، مأمورین نبودند، دوران سختی بود. امام به حاج احمد آقا می‌گوید که در همان ایّام من در یک صبحی یک مرتبه یکی از آقایان روحانی را دیدم که عمّامه سر او نبود، یک تکّه نانی دست او بود، به او گفتم: چطور هستی؟ گفت: الحمدلله. یک لقمه نان دارم، صبحانه‌ی خود را می‌خورم. به من گفتند عمّامه را بردارید، عمّامه را به یک زن یتیم‌دار دادم که مثلاً با پارچه‌ی عمّامه یک لباسی درست کند، یک لقمه نان هم الآن می‌خورم تا ظهر هم خدا بزرگ است. احمد هنوز دارم حسرت آن آدم را می‌خورم که چقدر بی‌تعلّق بود، چقدر آزاد بود. این‌طور نیست که یک چیزی از دنیا از او گرفته شود، او را زیر و رو کند، او را پژمرده کند، به بن‌بست او را برساند، او را بشکاند. گاهی موقع‌ها حقوق یک کسی بالا و پایین می‌شود، می‌خواهد سکته کند، یک مدرک گیر او نیامده است یا یک امتحان کنکوری مثلاً فرض کنید، قبول نشده است یک طوری است که انگار دنیا به آخر رسیده است، قرار نیست برای مسائل دنیای این‌طوری آدم زیر و رو شود. دل اگر به یک جای دیگری بند باشد، دیگر چیزهای دیگر آن را تکان نمی‌دهند. پس اصل و حقیقت زهد و یا به تعبیری یک رکن مهم زهد یک پایه‌ی مهم زُهد این است که علاقه‌ی قلب آدم  به یک جای دیگر باشد، علاقه‌های دنیا آدم را تکان ندهد، آدم را بالا و پایین نکند، با آدم بازی نکند. آدم بزرگ‌تر از آن است که این‌قدر اسیر باشد. طبق این تعریفی که امیر المؤمنین (علیه السّلام) کرده است، فعلاً اگر این را نگاه کنیم که یک امر روحی است، یک امر قلبی است، زهد طبق این تعریف بیرون آدم هر ‌طور زندگی کند خیلی مهم نیست. شما سلیمان باش، می‌توانی زاهد باشی، یعنی قلب تو وصل به یک جایی دیگر باشد، بند به این‌ها نیست. گاهی موقع‌ها به این صورت است. آدم ممکن است خیلی ثروتمند باشد، امّا تعلق ندارد، قلب او بند به یک جای دیگر است. طبق این تعریف امیر المؤمنین یک امر قلبی است، تعلّق نداشتن، در بند نبودن. البتّه در جایی که آدم به طور طبیعی و غریزی امیال دارد، من به طور طبیعی به خوردن، به خوابیدن، به گشتن، به پوشیدن خوب، به ماشین خوب میل دارم به طور طبیعی میل جنسی وجود دارد، امّا به خاطر یک میل بالاتر صرف‌نظر می‌کنم. والا آن کسی که این امیال را ندارد، مثل مریضی که اصلاً فرض کنید میل به خوردن ندارد، این‌جا صرف نظر کردن از خوردن به آن زهد نمی‌گویند، فضیلتی نیست، چون اصلاً میل نداشته است. یا مثلاً کسی اصلاً میل جنسی ندارد، این اگر بخواهد از میل جنسی صرف نظر کند به او نمی‌گویند زهد ورزید، این اصلاً میلی نداشته است. زهد این است که در عین حال که آدم از نظر غریزی و طبیعی امیالی دارد، میل‌های دنیایی دارد به خاطر یک میل بالاتر پای رو آن بگذارد، صرف نظر کند، دل او به خاطر یک جای دیگری.

طبق این معنا عرض کردم، مسئله‌ی زهد یک امر قلبی است، یک امر روحی است، بیرونی نیست. کاری به زندگی بیرونی تو ندارد. بیرونی خود سلیمان باش، زاهد می‌توانی باشی، فقیر ممکن است کسی باشد، هیچ چیزی نداشته باشد، ولی در بند باشد، زاهد نباشد. من یک چیزی را بعضی مواقع خدمت دوستان عرض می‌کردم، می‌گویند یک درویشی رفت برای این‌که ملا احمد نراقی را در کاشان ببیند. آدم اخلاقی با عظمت، صاحب کتاب معراج السّعاده. وقتی رفت دید یک خانه‌ی قشنگ و خوبی دارد، تعجّب کرد که این آدم اخلاقی که مثلاً… فکر می‌کرد که باید مثل خود او باید درویش یا قلندر باشد. با او سلام و علیکی کرد گفت: آقا من خدمت شما آمدم یک، دو روز مهمان شما هستم، اگر اجازه می‌دهید، اشکالی ندارد خدمت شما باشم. آقای ملا احمد گفت: بیاید، یکی، دو روز مهمان او بود. دید غذای مناسبی دارد، خانه‌ی مناسبی دارد. دیگر طاقت نیاورد و به او گفت، گفت: حاج آقا ما گمان می‌کردیم شما از دنیا و مافیها همه منصرف هستی، امّا خوب به حمد الله وضع تو بد نیست، خانه‌‌ای داری، زندگی داری. آقا ملا احمد نراقی هیچ چیزی به او نگفت. بعد از یک، دو روز حرف از زیارت سیّد الشهداء پیش آمد، گفت: با هم دیگر می‌یایی به کربلا برویم. گفت: خیلی خوب است خدمت شما عالم بزرگوار به کربلا برویم. با هم راه افتادند، یک فاصله‌‌ای رفتند از کاشان دور شدند، مقدار زیادی رفتند. این درویش گفت: تسبیح خود را فراموش کردم، در خانه‌ی شما جا گذاشتم، اگر می‌شود برگردیم من تسبیح خود را بردارم. آقای ملا احمد گفت: این همه راه آمدیم، باز برگردیم؟ گفت: آقا حتماً باید برگردیم، من بدون ‌تسبیح اصلاً به خواب نمی‌روم. بعضی‌ها هستند یک متکا دارند آن متکا باید دنبال آن‌ها باشد تا بتوانند بخوابند، چای نخوردند، بیچاره هستند، یعنی این‌قدر در بند هستند، دیگر به این صورت است -گوینده‌ی او هم همین‌طور است- گفت: نه، باید برگردیم آن تسبیح را من می‌خواهم. آقا ملا احمد نراقی گفت: ببین من خانه، زندگی خود را رها کردم، دنبال تو آمدم هیچ در بند آن هم نیست، تو در بند یک تسبیح خود هستی، آن وقت به من عیب می‌گرفتی که این چه زُهدی است که داری، این چه اخلاقی است که داری، زُهد این است که دل تو بند نباشد، این درس را به او داد.

خوب ببینید طبق این تعریف تا این‌جا زُهد یک امر قلبی شد، امّا اگر روایات را دقیق‌تر ببینید، می‌بینید نه، فقط این نیست. زُهد یک رُکن دومی هم دارد. نمی‌تواند آدم بگوید آدم زاهد آن کسی است که دل او بند نباشد، هر طور که خواست می‌تواند زندگی کند، نخیر. در زندگی عملی و خارجی خود، در این‌جا هم باید ساده زندگی کند. زاهد آن کسی است که در امکانات زندگی در عین حال که وسع او می‌رسد، می‌تواند امکانات زندگی را تهیّه کند، امّا در عین حال به حد کفاف، به حد ضروریات زندگی اکتفا کرده است. خود را دچار تجملات، تشریفات و زوائد زندگی نکرده است. به هر چه ضرورت اکتفا کرده است به خاطر یک اهداف بلندی که حالا این‌ها را إن‌شاء‌الله بعداً عرض خواهم کرد که ساده زیستی باید انگیزه داشته باشد. هر ساده زیستی زهد نیست. هر چشم پوشی از تجمّلات و تشریفات زهد نیست. بعدها خواهم گفت که خیلی از زهدها با ریا قاطی است. حتّی گاهی اوقات بدانی خود فرد بفهمد. خود هم فریب خود را خورده است، خیال می‌کند ساده دارد زندگی می‌کند، زاهد است. خود هم فریب نفس خود را خورده است.

زهد این‌ است که آدم در زندگی عملی خود بله، دچار تشریفات، تجمّلات، زوائد، لوکس زندگی نشود. به همان مقدار کفاف اکتفا کند، امّا به خاطر یک اهدافی، به یک انگیزه‌های بلندی، این را خیلی قید می‌کنند. همین‌جا مطلبی را عنوان کنم: فرق زهد با فقر خیلی روشن است. فقیر آدمی است که اصلاً وسع او نمی‌رسد که زندگی خوبی داشته باشد، از این جهت ساده زندگی می‌کند، توفیق اجباری است، چون وسع او نمی‌رسد، نتوانسته به هر دلیل تولید ثروت کند، ولو ممکن است اجتماع برای او ظلم ایجاد کرده باشد، به خاطر یک ظلم اجتماعی فقیرانه دارد زندگی می‌کند. نتوانسته تولید ثروت کند، ساده دارد زندگی می‌کند. امّا زاهد آن کسی است که در عین حال که می‌تواند، می‌تواند بهترین ماشین را داشته باشد، خانه‌ی بسیاری خوبی داشته باشد، اثاثیه و امکانات بسیار خوبی داشته باشد، پوشش خیلی فاخری داشته باشد. در عین حال که می‌تواند در زندگی خود، وسع او می‌رسد که امکانات خیلی خوبی داشته باشد، امّا خود او به حد کفاف قناعت کرده است. خود را دچار زوائد و لوکس زندگی نکرده است. ببینید فرق فقر با زهد چیست. لذا توصیه‌ی به زهد آن چیزی که جلسات اوّل عرض می‌کردم، توصیه به زهد، توصیه به فقر نیست. این‌طور نیست که بگویم اسلام توصیه به زهد کرده است، یعنی توصیه به فقیر بودن و عقب افتادگی کرده است، این‌که آدم پیشرفتی نداشته باشد، ابدا این‌طور نیست. اتفّاقاً اسلام توصیه کرده است که در تولید ثروت تا می‌توانی تولید ثروت کنی. تجارت، زراعت، کاسبی، پیغمبر اکرم به یک جوانی وقتی به او گفتند: آقا او کار ندارد، آدم خوبی است، بچّه‌ی خیلی خوبی است، ولی شغل ندارد، کار ندارد، بیکار است، حضرت فرمود: «سَقَطَ مِنْ عَیْنِی»[۷] از چشم من افتاد، از چشم من افتاد.

در روایت است از پیغمبر اکرم فرمود: گناهانی است که هیچ چیزی آن گناهان را پاک نمی‌کند، مگر همّ و غم در شغلی. آن‌ها آن گناهان را پاک می‌کنند. ببینید توصیه‌ی اسلام به تولید ثروت بسیار زیاد است. امّا ثروت زیاد تولید کن، در مصرف کردن قناعت کن، زهد در مصرف است. امیر المؤمنین (علیه السّلام) بیشترین ثروت را تولید می‌کرد، امّا کمترین بهره را از زندگی می‌برد. در مصرف کم مصرف بود، کم خرج بود، کم هزینه بود. یاران خوب امیر المؤمنین هم مثل خود آقا همین‌طور بودند. یک موقع حضرت امیر به عیادت صعصعه رفت. صعصعه بن صوهان از بهترین یاران امیر المؤمنین بود، که امام صادق فرمود: در بین یاران جدّ من علی کسی مثل صعصعه حق علی را نشناخت و به جا نیاورد، خیلی این تعریف بلندی است. صعصعه بن صوهان دو برادر او در جنگ جمل شهید شدند، زید بن صوهان و صیهان ابن صوهان، دو برادر او بودند. کسانی که به عراق مشرف شدید، نزدیک مسجد سهله، مسجد کوفه مسجد زید بن صوهان آن نزدیکی است. او در جنگ جمل شهید شده بود، پرچمدار بود. امیر المؤمنین یک مرتبه صعصعه مریض شده بود و به عیادت او رفت. فرمود: صعصعه به خدا قسم من شهادت می‌دهم، تو کم خرج و پر تلاش بودی، کم خرج و پر تلاش، آدم زاهد این است. مصرف او کم است، ولی تولید او و فایده‌ی او زیاد است، پر تلاش است. نه، این‌که یک گوشه نشسته است، خیلی فرق می‌کند. توصیه به زهد اصلاً توصیه به فقر نیست، فقر یک ضعف است، زهد یک قدرت است، یک قوت روحی است که آدم در بند نیست، آزاد است، فقر ضعف است. اسلام دو قوّت و دو قدرت را توصیه کرده است، یکی قدرت روح یکی قدرت اقتصادی. حالا قدرت‌های دیگر هم است قدرت نظامی است. در بحث خود داریم می‌گویم، قدرت روحی یعنی روح خود را طوری بساز که در بند نباشی. روح خود را طوری بساز که اسیر نباشی. اسیر چُرب و شیرین، سرخ و سفید دنیا نباشی که تو را بالا و پایین کنند، قلب تو محکم باشد. دوم قدرت اقتصادی، طوری قدرت اقتصادی داشته باش که جامعه‌ی مسلمین بند و اسیر نباشند، ذلیل کسان دیگر نباشد.

 ناصرالدّین شاه در سفر مشهد به سبزوار رفت. وارد سبزوار شد، خوب همه‌ی مشاهر و  معاریف سبزوار به دیدن شاه آمدند. یکی دو روزی گذشت، ناصرالدّین شاه به اطرافیان خود گفت: کس دیگری هم از معروف‌ها در این سبزوار است که به دیدن ما نیامده باشد. گفتند: بله، جناب. یک حکیمی است که خیلی زاهد است، حکیم حاج ملا هادی سبزواری. او به دیدن شما نیامد و نمی‌آید. ناصرالدین شاه گفت: خوب معلوم است که آدم قوی النّفسی است، ما به دیدن او می‌رویم، ببینیم او چه دارد. ناصرالدّین شاه به دیدن او رفت، یک حصیری بود، روی حصیر نشست. یک نگاهی به حکیم سبزواری کرد، گفت: جناب حکیم یک چیزی از ما بخواه. قدرت روح را ببینید، آدمی که زاهد است روح قوی پیدا می‌کند، ذلیل نیست، اسیر نیست. حکیم سبزواری گفت: نه، جناب شاه ما یک سرپناهی بالای سر خود داریم، یک حصیری برای زیر پای خود داریم، یک نان و آبی هم برای خوردن می‌آید، من به شما نیازی ندارم. ناصرالدین شاه گفت: شما مالیات می‌دهی؟ حکیم سبزواری گفت: بله. گفت: مالیات خود را امسال نده. حکیم سبزواری گفت: خوب من ندهم از بقیّه مردم می‌گیری. به این صورت نیست که کوتاه بیایی، از بقیّه می‌گیری، آدم که بی‌طمع باشد، شجاع هم می‌شود. زبان او هم طوری است که می‌تواند حرف بزند. ناصر الدّین شاه گفت: نه، من روی مالیات دیگری نمی‌کشم. خیال شما راحت، مالیات سال دیگر را نده. حکیم سبزواری گفت: نه، جناب شاه خرج شما از ما بیشتر است. من زیر بار این منّت نمی‌روم. ناصر الدّین شاه خوشش آمد، به هر حال یک آدم قوی در مقابل او است، چاپلوسی نمی‌کند، خوشش آمد. گفت: اگر می‌شود ناهار را پیش شما مهمان باشیم. گفت: بسم الله باش. سفره انداختند، یک چند قرص نان دهاتی که با تنور درست کرده بودند. سه، چهار قرص نان و کاسه ماستی، دوغ این‌ها را آوردند. دو، سه لقمه خورد، دید نان‌ها سفت است، باب طبع او نیست، خیلی نمی‌تواند زیر دندان او برود. گفت: جناب حکیم اگر می‌شود، من این نان‌ها را تبرکاً به دربار می‌برم، هر کسی مریض شد، برای شفاء به او بدهیم. حکیم سبزواری گفت: بخور یا ببر، خود من عمل آوردم، خود من کاشتم، خود من به عمل آوردم، قاطی هم نکردم، حلال حلال است بردار ببر، یک چیزی هم به او داد، زیر بار منّت او نرفت. قوّت روح. آدمی که زاهد است روح قویی دارد. توصیه‌ی اسلام به ضعف نیست، هم روح تو قوی باشد، عزیز باشد، هم قدرت اقتصادی داشته باش. توصیه به زهد، توصیه به فقر نیست، اصلاً زهد با فقر زمین تا آسمان فرق می‌کند.

پس بنابراین تا این‌جا زهد دو رکن دارد. هم تعلّق قلب آدم به یک جایی دیگر باشد، شیرینی را از جای دیگر بچشد، که البتّه این راه دارد إن‌شاء‌الله در جلسه‌ی بعد راه به دست آوردن آن را عرض می‌کنیم که آدم چطور به این‌جا برسد و چرب و شیرین دنیا قلب او را این‌طرف و آن طرف نکند، بالا و پایین نکند، و هم از جهت زندگی بیرونی و عملی ساده زندگی کند، ساده زیست باشد. در روایت از امام صادق (علیه السّلام) است که پرسیدند زاهد کیست، امام صادق این بُعد عملی را فرمودند. امیر المؤمنین در نهج البلاغه آن جمله‌ای که گفتم زهد بین دو کلمه‌ی قرآن است. این‌که اگر چیزی گیر تو آمد یا از دست دادی بالا و پایین نشو، آن امر قلبی آن است، آن رُکن اوّل است که زهد یک چیز قلبی است، تعلّق نداشته باش، در بند نباش، روح تو بزرگ باشد. این‌جا امام صادق، این جنبه‌ی عملی و بیرونی زندگی، ساده زیست بودن را گفته است. امام صادق (علیه السّلام) فرمودند: زهد این است که آن کسی است «الَّذِی یَتْرُکُ حَلَالَهَا مَخَافَهَ حِسَابِهِ وَ یَتْرُکُ حَرَامَهَا مَخَافَهَ عِقَابِهِ»[۸] حرام دنیا را ترک می‌کند، مبادا که او را عقاب کنند. از حلال هم، پوشیدن، نوشیدن، سوار شدن، از زینت‌ها استفاده کردند، این حرام نیست، حلال است، ولی این را هم ترک می‌کند به حداقل می‌رساند که البتّه این‌جا باید توضیح دهم، این‌جا خیلی بد آموزی دارد، ممکن است خیلی برداشت‌های بدی شود، ساده زیستی چیست و در هر زمانی به چه شکلی است؟ این را حالا عرض کردم، واقعاً این بحث، بحثی است که ما احتیاج داریم با جزئیات آن باز شود. حضرت فرمود: زاهد آن کسی است که حرام را ترک کند به خاطر عقاب آن، حلال را هم ترک کند. البتّه ترک کند، یعنی به حداقل ضروری آن والا آدم نمی‌تواند نخورد، نیاشامد، نخوابد این‌که اصلاً نمی‌تواند، حالا در حد ضرورت. «مَخَافَهَ حِسَابِهِ» حلال را هم حساب می‌کنند، از آدم حساب می‌کشد. یک نکته‌ا‌ی بسیار مهم در کلام امام صادق است، من تقاضا می‌کنم دقّت کنید. آن کسی که حرام در زندگی او به هر نحوی است، او زاهد نیست. او هنوز تقوا ندارد، چه برسد به کلاس زهد که یک کلاس بالاتر است. هنوز کلاس تقوا را که بتواند واجب و حرام را رعایت کند، ندارد، چه برسد به کلاس زهد. زاهد آن کسی است که حرام در زندگی او نیست، پس بنابراین اگر کسی فشار به زن و بچّه‌ی خود آورد، که من می‌خواهم زاهدانه زندگی کنم، خانواده‌ی خود را اذیّت کرد که من می‌خواهم زاهد باشم. این زاهد نیست، این زهد نیست. فشار به آن نیار، او را اذیّت نکن. اگر کسی خلاف سنّت پیغمبر رفتار کرد، ما می‌خواهیم زاهد شویم، تیپ او یک تیپ عجیب و غریبی که آدم نگاه نمی‌کند، خلاف متعارف است. قیافه، مو، پوشش او یا ازدواج او مثلاً خلاف سنّت پیغمبر عمل می‌کند، این زهد نیست. کسی که خلاف سنّت پیغمبر رفتار می‌کند، این زهد نیست.

کسی که در خانه کم می‌گذارد، خسیس است. در عین حال که توصیه شده است، آدم باید به خانواده وسعت دهد، باید آن‌ها را در یک رفاه نسبی قرار دهد. آن وقت آدم اسم خسیس بودن را می‌گذارد که من می‌خواهم زاهدانه زندگی کنم. مهمان که می‌آید کم از او می‌گذرد، برای خانه و خانواده کم می‌گذارد، این خساست است، این زهد نیست. یکی از آقایان علما من اسم نمی‌آورم، همه‌ی شما او را می‌شناسید، خیلی آدم رک و شوخ است. ایشان می‌گفت: آن اوایل انقلاب من خانه‌ی یکی از آقایان به مهمانی رفته بودم، یک سفره انداختند، که مثلاً شام را بیاورند. ما را دعوت کرده بودند، مهمان ناخواده نبودم، من را دعوت کرده بودم. دیدم سر سفره یک مثلاً مقدار نان، یک سوپ خیلی مختصر به اندازه‌ی که یکی به زور با نان بخورد، این ناهار مثلاً بود. بعد نشستیم دیدیم نه این پیش غذا نیست، این همین خود ناهار است، چیزی بیشتر از این نیست. او گفت: بله باید زهد ورزید این زهد اسلامی است. ایشان گفت: گفتم نخیر این بُخل اسلامی است. زهد اسلامی چیست؟ تو وقتی مهمان دعوت کردی، بله در روایت است اگر مهمان ناخوانده باشد، بدون دعوت باشد، هر چه حاضر است برای او بیاورید. امّا اگر دعوت کردید در روایت است که به او برسید در قرآن همه‌ی شما خواندید، برای حضرت ابراهیم وقتی مهمان آمد «جاءَ بِعِجْلٍ حَنیذٍ»[۹] یک گوساله بریان کرد و آورد.

آن کسی که رعایت شأن خانوادگی را نمی‌کند، یک طوری زندگی می‌کند که باعث تحقیر خانواده می‌شود، این زُهد نیست. آن کسی که وظایف اجتماعی خود را انجام نمی‌دهد، وظایف اجتماعی که واجب است آدم یک مؤمن باید در قبال اجتماع خود کاری انجام دهد، انجام نمی‌دهد، این زهد نیست. ببینید زُهد این‌طور نیست که هر ساده زیستی، هر کم گذاشتنی اسم آن زهد باشد. حرام نباید در آن نباشد، ایذاء دیگری نباید در آن باشد، خلاف شأن نباید در آن باشد، خلاف شرع نباید در آن باشد. فرار از وظایف اجتماعی، گوشه‌گیری نباید در آن باشد.

«الَّذِی یَتْرُکُ حَلَالَهَا مَخَافَهَ حِسَابِهِ وَ یَتْرُکُ حَرَامَهَا مَخَافَهَ عِقَابِهِ»[۱۰] امام صادق فرمود: از حلال هم به حد ضروریات اکتفا کند «مَخَافَهَ حِسَابِهِ» چون از حلال حساب می‌کشند. طول حساب روز قیامت اشک خوبان را در آورده است، آن‌جا باید روی صراط بایستی. صراط یک پُلی روی جهنّم نیست. طبق آیه‌ی قرآن «إِنْ مِنْکُمْ إِلاَّ وارِدُها»[۱۱] همه باید وارد جهنّم شوند، بدون استثناء که از پیغمبر پرسیدند، آقا شما هم وارد جهنّم می‌شوید؟ فرمود: بله. منتها من وقتی وارد می‌شوم «جُزنَا وَ هِیَ خَامِدَه» سرد است، خاموش است. صراط از داخل جهنّم می‌گذرد، نه از روی جهنّم. ببینید آیه قرآن می‌گوید: «وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلاَّ وارِدُها»[۱۲] هیچ کدام از شما نیست مگر این‌که وارد جهنّم می‌شود. جهنّم باطن آن شهوات، هوس‌ها، حرص‌های دنیا است. همین‌طور که آدم دارد وارد می‌شود و بعد باید این‌جا این آتیش‌ها را بخوابند، آن‌جا هم وارد می‌شود. خوب آن وقت آن‌جا تو را روی صراطی که در جهنّم است نگه می‌دارند، آن‌جا حساب از تو می‌کشند. هر لحظه که در آن‌جا طول بکشد، هر لحظه‌ی آن سخت است. هر لحظه‌ی حساب کشی سخت است. شاید شنیدید پیغمبر اکرم یک مرتبه سلمان و ابوذر را برداشت در یک صحرا رفت. یک درست عملی می‌خواست به آن‌ها بدهد. به یک صحرای رفتند، این دو شاگرد خود را پیغمبر بود. فرمود: یک چند هیزم بیاوریم و یک اجاق روشن کردند، یک سنگ بزرگی را روی این اجاق گذاشتند، داغ که شد، پیغمبر اکرم… عذر می‌خواهم این را فراموش کردم، روز قبل آن یکی یک درهم به آن‌ها داده بود، گفت بروید خرج کنید. فردای آن روز که آن‌ها این درهم را خرج کرده بودند. دو نفر آن‌ها را برد و یک اجاق روشن کرد، سنگ داغی بعد گفت: بروید روی آن بایستد، بگوید آن یک درهم را به چه صورت خرج کردید، گزارش بدهید. سلمان روی آن سنگ رفت گفت: «أنفَقتُ فِی سَبیلِ اللهِ» از سنگ پایین آمد، گفت: انفاق کردم. ابوذر رفت ایستاد گفت: آقا یک مقدار آن را رفتم خرما خریدم، با یک مقدار آن را رفتم ماست خریدم، با یک مقدار آن علوفه برای استر خود خریدم، همین‌طور داشت می‌گفت. گفت: ای سوختم. سوختم، طول کشید. پیغمبر فرمود: حسابرسی قیامت سخت‌تر از این است، یک درس عملی داد. البتّه من یک چیزی عرض کنم در روایات ما است ضروریات زندگی را تهیّه کردن روز قیامت حساب ندارد. یعنی اگر آدم برای ضروریات زندگی بروید، این‌ها حساب ندارد. آن چیزی‌هایی که در زندگی ضرورت دارد، مورد نیاز است. آن تشریفات و زوائد زندگی ولو از راه حلال. تشریفات و لوکس زندگی، ولو از راه حلال، آن‌ها است که حساب دارد. یک نکته‌ این آخر عرض می‌کنم، بحث خود را تمام می‌کنم. گاهی موقع‌ها ساده زیستی… ببینید گفتیم هر ساده زیستی زهد نیست. آن ساده زیستی و دوری از تشریفات، زوائد و لوکس زندگی به خاطر یک اهداف و انگیزهای بلندی، نه به هر انگیزه‌‌ای. گاهی موقع‌ها شما نگاه کنید در خانه آقا مثلاً برای خریدن این پرده برای این مبلمان،‌ برای این اثاثیه. دعوا و مرافعه با خانم راه انداخته است که این دچار تشریفات، زوائد زندگی شدیم، گاهی موقع‌ها این دعوا و مرافعه است که آیا این ساده زیستی است یا خلاف ساده زیستی است، این مصادق‌های آن است. خود را محک بزن، ببین تویی که این‌جا از سوراخ سوزن نمی‌گذری، نکند که این‌جا… آخر من یک چیزی خدمت شما عرض کنم، گاهی موقع‌ها آدم می‌بیند که زهد چقدر ساده است، خیلی راحت است، ببینید ما چقدر زاهد هستیم. هر جا که دیدی زهد خیلی ساده شد هیچ پا روی نفس گذاشتن نمی‌خواهد شک کن، معلوم نیست زهد باشد، آن معلوم نیست زهد باشد. زهد تلاش می‌خواهد،‌ پا روی نفس گذاشتن می‌خواهد. گاهی موقع‌ها آدم با خانم دعوا و مرافعه می‌کند، این زائد است، این تشریفات است، این دچار لوکس شدن است. خوب تویی که این‌جا از سوراخ سوزن نمی‌گذری، چرا یک مرتبه در یک خلوتی دل تو پر از دنیا است، یک مرتبه مرتکب گناه می‌شوی. اگر قرار باشد تو خیلی زاهد باشی، چرا فقط در این‌جا زاهد هستی، چرا فقط یک جایی دیگر دل تو پر از دنیا است، پس در همان‌جا هم شک کن.

یک نفر به نام هارون بن رئاب پیش امام صادق (علیه السّلام) آمد، حضرت فرمود: برادر تو چطور است، برادر او یک آدم منحرف مذهبی بود، ولایت امام صادق را قبول نداشت، امامت را قبول نداشت. هارون گفت: آقا خوب است، اطرافیان هم خیلی او را دوست دارند، آدمی است که در بین اطرافیان خیلی موجه است، خیلی او را دوست دارند، ولی امامت شما را قبول ندارد، فقط عیب او این است. امام صادق فرمود: چرا؟ گفت: آقا خیلی اهل احتیاط و اهل ورع است. می‌ترسد نکند شما امام نباشی و تحت ولایت شما بیاید، خیلی اهل ورع است. امام صادق فرمود: به او بگو آن ورع تو در خلوت کنار نحر بلخ در آن شب کجا بود؟ ورع تو کجا بود؟ احتیاط تو کجا بود. این بنده‌ی خدا نفهمید، رفت به برادر خود گفت، من با امام صادق یک گفتگو داشتم، گفتم تو خیلی اهل احتیاط هستی، برای همین امامت امام را نپذیرفتی، زیر ولایت ایشان نرفتی، خیلی اهل احتیاط هستی. امام فرمود: اگر خیلی اهل احتیاط و ورع است، پس آن شب کنار نحر بلخ، ورع او کجا بود، احتیاط او کجا بود. یک مرتبه این بنده‌ی خدا شروع به گریه کردن کرد، گفت: شهادت می‌دهم که حجّت خدا امام صادق است. من  کنار نحر بلخ آن شب مرتکب یک کار نامشروعی شدم. خوب آدمی که این‌قدر احتیاط می‌کند که حتّی با امام صادق نمی‌آید دست بیعت بدهد، پس چرا آن‌جا آن گناه را می‌کند. من که در جلوت، در چشم دیگران خیلی ساده زیست و زاهد هستم، در خلوت یک طور دیگری هستم، باید شک کنم که در آن جلوت آن هم زهد نیست، آن هم زهد نیست. از همه‌ی شما عذر می‌خواهم همین مقدار کافی است إن‌شاء‌الله جلسه‌ی بعد باز بحث راه‌کارها را جمع‌بندی می‌کنم و هنوز این بحث مدل زندگی ساده بودن در هر زمان چیست، این إن‌شاء‌الله بحث آن را در جلسه‌ی بعد عرض خواهیم کرد.

سه‌شنبه شهادت امام صادق (علیه السّلام) بود، همه‌ی شما می‌دانید و شنیدید این امام بزرگوار از دو جهت شبیه مادر خود حضرت زهرا شد. یکی این‌که آخر عمر امام صادق خیلی لاغر شد، در تاریخ می‌نویسند یک پوست و استخوان از او بیشتر نماند، این توصیف برای حضرت زهرا هم شده است که «کانت کلخیال» یک شبه از زهرا بیشتر نمانده بود، این‌قدر لاغر شده بود که آخر عمر وقتی که از دنیا رفت و شهیده شد، امیر المؤمنین -این لفظ جسارت است ولی لفظ دیگری ندارم- مثل یک بچّه‌ او را بغل کرد و او را در قبر گذاشت، هیچ کس دیگر به امیر المؤمنین کمک نداد، خود او تنهایی او را به قبر برد، این یک جهت بود. جهت دومی که امام صادق شبیه به مادر خود زهرای اطهر شود این بود که خانه‌ی او را آتش زدند، همان‌طور که خانه‌ی مادر او را آتش زدند، خانه‌ی امام صادق را هم آتش زدند. وقتی که امام کمک داد با چند نفر از همسایه‌ها آتش را خاموش کردند، یک گوشه‌ا‌ی نشست و شروع به گریه کردن کرد، همسایه‌ها گفتند: آقا تمام شد هیچ کسی هم لطمه نخورد به حمد الله بچّه‌ها سالم هستند، دیگر گریه ندارد تمام شد. امام صادق فرمود: گریه‌ی من برای این چیزها نیست، گریه‌ی من برای این است که آن موقع که ما داشتیم خاموش می‌کردیم و چند مرد بودیم و کمک می‌دادیم این بچّه‌ها را دیدم که چطور بی‌پناه هستند من آن‌ها را آرام می‌کردم، یاد جدّ خود امام حسین در عصر عاشورا افتادم که بچّه‌های او کسی را نداشتند که در آن آتش خیمه‌ها آن‌ها را آرام کند، آن‌ها چه کشیدند، کسی را نداشتند جز یک راه کوچکی بود که باید فرار می‌کردند، زیر دست و پای اسب‌ها می‌رفتند.


[۱]ـ نهج البلاغه، ص ۳۹۲٫

[۲]ـ بحار الأنوار، ج ‏۵۹، ص ۲۷۱٫

[۳]ـ نهج البلاغه، ص ۳۰۳٫

[۴]ـ نهج البلاغه، ص ۳۹۲٫

[۵]– عیون الحکم و المواعظ (للیثی)، ص ۱۲۱٫

[۶]ـ نهج البلاغه، ص ۵۵۳٫

[۷]ـ بحار الأنوار، ج‏ ۱۰۰، ص ۹٫      

[۸]ـ وسائل الشیعه، ج ‏۱۶، ص ۱۶٫

[۹]ـ سوره‌ی هود، آیه ۶۹٫

[۱۰]ـ وسائل الشیعه، ج ‏۱۶، ص ۱۶٫

[۱۱]ـ سوره‌ی مریم، آیه ۷۱٫

[۱۲]ـ سوره‌ی مریم، آیه ۷۱٫


Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir

URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%ac%d9%88%d8%a7%d9%86-%d9%85%d9%88%d9%81%d9%82-%d8%af%d8%b1-%d8%a8%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%85%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%88%d9%85%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b9%d9%84%db%8c%d9%87-%d8%a7%d9%84-8/

تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.