معمولاً توی چادر فرماندهی هفت هشت نفر بیشتر نمی‌خوابند. ولی توی چادر آقای پایدار این‌قدر افراد مختلف جمع می‌شدند که دیگر جای سوزن انداختن هم باقی نمی‌ماند. شاید نزدیک ۳۰ نفر توی چادر ایشان می‌خوابیدند.

وقتی می‌خواستیم سفره بیندازیم، مکافاتی بود. موقع خواب که دیگر نمی‌شد تکان خورد. طوری شده بود که وقتی می‌خواستیم از یک پهلو به پهلوی دیگر بغلتیم، ناچار بودیم از جایمان بلند شویم، بنشینیم و بچرخیم و بعد دوباره روی پهلوی دیگر بخوابیم. بالاخره یک روز به تنگ آمدم و تمام کسانی را که به چادر ما می‌آمدند، به چادرهایی که برایشان مشخص شده بود، فرستادم و تک تک کسانی را که در چادر بودند، بلند کردم و پرسیدم: «مال کدام گروهان هستی؟»

و مجبورش می‌کردم که وسایلش را بردارد و به گروهان خودش ملحق شود و عجیب این‌که حتّی چند نفر از آن‌ها اصلاً از نفرات گردان ما نبودند و از گردان‌های دیگر به این‌جا آمده بودند. بالاخره همه را به قسمت خودشان فرستادم و چادر را خلوت کردم. سفره که انداختیم، شهید پایدار متوجّه شد که عده‌ی زیادی نیستند. با تعجّب پرسید: «پس بقیه برادرها کجا هستند؟ کسانی که با ما سر سفره می‌نشستند؟»

گفتم: «هر کدام را به گروهان و گردان خودشان فرستادیم.»

فکر نمی‌کردم که این‌قدر ناراحت شود. ولی چهره‌اش درهم رفت و گفت: «امّا آن‌ها به خاطر علاقه‌ای که به ما داشتند، به این چادر می‌آمدند. ممکن است با این کار دلشان شکسته باشد. خواهش می‌کنم به همه‌ی آن‌ها بگویید که برگردند با ما غذا بخورند.»

با تعجّب پرسیدم: «همه‌ی آن‌ها؟»

گفت: «بله، همه‌ی آن‌ها. من دست به غذا نمی‌زنم تا آن‌ها برگردند. بگو که منتظرشان هستم.»

با کمک چند تا از بچّه‌ها تمام کسانی را که به گروهان‌هایشان فرستاده بودیم، پیدا کردیم و گفتیم که برگردند و جالب این‌که این‌قدر از شنیدن این خبر خوشحال شدند که انگار دنیا را به آن‌ها داده بودیم. همگی برگشتند و سر سفره نشستند و شهید پایدار همان‌طور که گفته بود، تا ساعت ۳ بعد از ظهر که آخرین نفر را پیدا کردیم، دست به غذا نزد و منتظر نشست.

فرماندهی و مدیریّت، شهید محمود پایدار، ص ۱۰۳ تا ۱۰۵٫