از بچّه‌ها خداحافظی کردم و آمدم بیرون؛ هنوز چند قدمی از منزل دخترم (همسر شهید) دور نشده بودم که حاجی (دامادم) با موتور سپاه سر رسید. پرسید: «کجا؟»

گفتم: «دارم می‌روم ده.»

گفت: «حالا چرا به این زودی؟ چند روز پیش ما می‌ماندید.»

گفتم: «خودتان که وضع ما را بهتر می‌دانید. باید بروم ده، کار دارم.»

گفت: «پس یکی دو دقیقه صبر کنید بروم موتور را بگذارم خانه، تا ترمینال همراهتان بیایم.»

من که منتظر بودم دامادم حداقل برای یک بار هم که شده، تعارفم کند و مرا با موتور برساند، می‌دیدم نه تنها تعارفم نکرده، بلکه مستقیماً اظهار می‌کند که صبر کن موتور را بگذارم و بعد همراهی‌ات کنم، خیلی ناراحت شدم؛ گفتم: «نمی‌خواهد به زحمت بیفتید.»

گفت: «نه، زحمتی نیست. چند دقیقه صبر کنید الآن می‌آیم.»

گفتم: «خوب، پس اگر قرار است بیایید، با همین موتور ما را هم می‌رساندید.»

حاجی که انگار منتظر همین حرف من بود، سرش را پایین انداخت و در حالی که معلوم بود خجالت هم می‌کشید، گفت: «شرمنده‌ام؛ خودتان می‌دانید که این موتور مال بیت المال است و استفاده شخصی از آن حرام است. من فقط همین قدر حق دارم که با این موتور، از سپاه تا خانه‌مان بیایم و برگردم. از این جهت عذر می‌خواهم، نمی‌توانم شما را برسانم.»

راستش، من آن روز حسابی از دست حاجی دلخور شدم و با خودم گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ موتور را به تو داده‌اند که از آن استفاده کنی، حالا چی می‌شد ما را هم به ترمینال می‌رساندی؟ تو که این همه جبهه بوده‌ای، این قدرها به گردن بیت المال حق داری!»

ولی امروز او را تحسین می‌کنم و می‌دانم توقع بی‌جایی داشتم.

تقوای مالی، شهید حاج محمّد طاهری، ص ۳۹ و ۴۰٫