حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم می‌توانست باش راحت زندگی کند و هرگز احساس ناراحتی نکند. همیشه سعی می‌کرد همه چیز را خوب درک کند و سؤال به وجود نیاورد. او و مهدی این احساس را در آدم به وجود می‌آوردند که هر دوشان به راهی رسیده‌اند که همان ارتباط با خداست. به توکل حمید که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که آدم هر چی بخواهد به دنیا توجه کند به جایی نمی‌رسد. اما حمید، با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را حتی خندان می‌رفت. و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چطور توکل داشت و چطور به ائمه عشق می‌ورزید. یک همچو آدمی هر کسی را ، هر چند هم که ضعف داشته باشد، دنبال خودش می‌کشد. من حالا افتخار می‌کنم که دنبال او کشیده شده بودم. چون او واقعاً در تمام زندگی‌اش آدم دل رحمی بود. به من خیلی محبت داشت. اصلاً یادم نمی‌آید با من بلند حرف زده باشد. شاید خیلی پیش می‌آمد که حقش بود و باید سر من فریاد می‌زد، ولی چیزی نمی‌گفت و وقتی اعتراض مرا می‌شنید می‌گفت «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه. تو از آدم ضعیف چه انتظاری داری؟»

می‌گفتم «دست کم باید…»

می‌گفت «من حق ندارم، یعنی بهترست بگویم قدرتش را ندارم تمام مشکلات تو را حل کنم.»

به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۱۴ و ۱۵٫