اسماعیل طی آن یک سال، کارها رابه سرانجام رسانده بود و حالا با آموزش‌ها و تربیت نیروهای مختلف، ترور علما و مراجع برای گروهک‌ها کار سختی به حساب می‌آمد. او به نیروهایش یاد داده بود که حفاظت از یک شخصیت، یعنی ایثار و از خود گذشتگی. اما می‌دانست که این ایثار در جبهه‌های جنگ حال و هوای دیگری دارد.

در آن یک سال خیلی به جبهه فکر کرده بود و هر چه می‌گذشت بیشتر از ماندن در شهر و مشغول شدن به کارهای دنیا دلش می‌گرفت.

تصمیم گرفته بود یک بار دیگر کتاب‌هایش را دوره کند. به سراغ کتابه‌های علوم دینی و بحث‌های فلسفی هم رفته بود، اما همه‌ی آن‌ درس و بحث‌ها و حالات روحی و عرفانی در مقابل آنچه اسماعیل در جبهه‌ها دیده بود، حقیر به نظر می‌آمدند.

او بارها از علما و مراجع تقلید شنیده بود که آن‌ها حاضرند سال‌ها عبادت و خدمتشان را با یک شب نگهبانی بچه‌های جنگ عوض کنند.

یک روز وقتی در میان کتاب‌ها غرق در مطالعه بود، چشمش به حدیثی از امام حسین علیه السلام افتاد که او را از خود بیخود کرد. جمله‌ای که حسین بن علی علیهما السلام در سنّ نوجوانی هنگامی که ابوذر غفاری، یار پیامبر صلی ‌الله ‌و ‌علیه و‌ آله را از مدینه تبعید می‌کردند، به او گفته بود.

«ای عمو، خداوند کارهای بزرگ را دوست دارد.»

این جمله اسماعیل را به فکر فرو برد و دانست که او هم باید در زندگی به کاری بزرگ دست بزند. همین اراده، سرنوشت او را تغییر داد و بارها و بارها این جمله را با خود تکرار کرد: «خداوند کارهای بزرگ را دوست دارد.»

دیگر نمی‌توانست صبر کند. دوری از جبهه برایش عذابی جان‌کاه بود. قلم و کاغذ برداشت و نامه‌ای برای فرمانده‌ی سپاه نوشت، از تجربیاتش در طول جنگ قلم زد و از فرماندهی خواست تا کاری به او در جبهه بدهند. و در پایان نامه نوشت:

«از زمانی که تصمیم به خدمت فعال و حضور در جبهه ان‌شاءالله تعالی گرفتم، با وجدانی آسوده به سپاه می‌آیم… خدایا! ما را در انتخاب صراط خود راهنمایی کن.»

و آن‌گاه تفألی از دیوان حافظ زد. از دیوان حافظ غزلی آمد که پایانش این بود:

«سخن دانی و خوش خوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم.»

منبع: کتاب «مهاجر مهربان» – شهید اسماعیل دقایقی، انتشارات سوره مهر،  ص ۵۳ تا ۵۵٫