تویوتیا گل مالی شده که ترمز کرد، چند نفر با تعجب نگاهش کردند. هر چهار چرخ پنچر بود، با بدنه‌ای چنان از هم دریده و سوراخ سوراخ که حرکت کردنش عجیب می‌نمود. پنجره‌ها از شیشه لخت بودند.

حسین از ماشین پیاده شد و به راننده چیزی گفت و دستی به ماشین زد که یعنی برو. تویوتا حرکت کرد و او نگاهش را در دشت چرخاند، شلوغ بود.

تمام تنش پر از خاک بود. دورتر از دیگران ایستاد و شروع کرد به تکاندن لباسهایش. هاله‌ای از گرد و غبار اطرافش را گرفت. خاک، موها، ابروها و مژه‌هایش را تا ریشه خاکستری کرده بود، مثل پیرمردها. دنبال تانکر آب چشم گرداند.

آن قدر شلوغ بود که فکر نزدیک شدن به آن هم بیهوده به نظر می‌رسید.

در جست و جوی آب محوطه را دور زد. پشت ایستگاه صلواتی که خلوت‌تر بود، کنار اجاقی که دیگ سیب‌زمینی رویش می‌جوشید، سه دبه‌ی پلاستیکی سفید رنگ پر از آب بود.

یکی را برداشت و به دنبال کسی که کمکش کند، به اطراف نگاه کرد. وانتی آن طرف‌تر ایستاده بود. ظاهراً بارش را خالی کرده بودند و حالا راننده ی میان سالش، تکیه داده بود به درِ ماشین و داشت سر فرصت سیگار می‌کشید. دبه‌ی آب در دست، به او نزدیک شد. راننده نگاهش کرد و گفت: «بفرما؟»

«می‌خواستم خواهش کنم کمک کنید سرم را بشویم.»

«برو زیر تانکر بشور.»

توضیح داد که آن‌جا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتماً باید برود جایی. راننده یک پک طولانی دیگری به سیگارش زد و با بی‌اعتنایی گفت: «برو تو رودخانه شنا کن.»

گفت که به آب حساسیت دارد و نمی‌تواند شنا کند. راننده که می‌خواست هر طوری شده او را از سر خودش وا کند، گفت: «خوب، برو کارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرک حمام.»

اما حسین اصرار کرد که کارش طولانی است، و ممکن است مجبور شود برگردد خط و دیگر نمی‌تواند این همه خاک را تحمل کند.

چند ثانیه نگاهش کرد و بعد از میان دندان‌هایی که به هم فشرده می‌شد، گفت: «خلاصی نداریم که؟!»

دبه‌ی آب را برداشت و با نگاهی کج و دلخور منتظر ماند تا جوان روی دو پا بر زمین بنشیند و یقه‌اش را رو به عقب لوله کند و سرش را جوری که آب لباسش را تر نکند، رو به پایین خم کرد.

«بالاخره بریزم؟»

بلافاصله دبه را کج کرد. آب از روی موها گذشت و تیره و گل آلود بر زمین ریخت. جوان شامپو را با کمک دندان باز کرد. شستن موهایی آن قدر خاکی آن هم با یک دست سخت بود.

راننده بی‌حوصله پا به پا کرد. چند بار دهانش را باز کرد و بست. عاقبت طاقت نیاورد و گفت: «حالا مجبور بودی بیای جبهه.»

جوان، گوشهایش از آب و کف پر بود. صدای مرد را خوب نشنید و سرش را همان‌طور گردن کشیده، کج کرد طرف مرد و پرسید: «چی؟»

«گفتم مجبور بودی بیایی جبهه؟ با این دست ناقص و حساسیت به آب و وسواس تمیزی؟»

جوان سرش را برگرداند و همان طور که موهایش را چنگ می‌زد، گفت: «شما فرض کن بله.»

«مردم با دو دست، ساق و سالم این‌جا در می‌مانند. تو نصفه من نمی فهمم- آمده ای چه کنی! اصلاً می‌خواهم بگویم دست و پاگیر می‌شوی، جبهه شده بچّه بازی!»

جوان، رو به راننده گفت: «بی‌زحمت آب بریز.»

مرد ته دبه را بالا آورد و نصف بیشتر آب را ریخت روی گردن جوان و لباسش را خیس کرد.

«بروی خودت هم راحت‌تری. خدا واجب نکرده، اصلاً می‌خواهم بدانم تو که نمی توانی سرت را بشویی، چطور می‌خواهی بجنگی؟»

امّا جوان، چنان‌که حرف‌های مرد را نشنیده باشد، سرش را کج کرد و کفی را که کنار گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نکند، این‌جا را هم…»

مرد آب ریخت…

«حالا یک چیز شنیده‌اند، همه می‌خواهند بشوند خرازی. یکی نیست بگوید پدر آمرزیده‌ها، او که می‌بینید جنسش فرق دارد. اصلاً او می‌نشیند توی سنگر فرماندهی، کنار بیسیم، از روی نقشه دستور می‌دهد…»

همان‌طور که حرف می‌زد، باقیمانده‌ی آب را ریخت روی سر او. هنوز حباب‌های کوچک شامپو روی موهایش بود که بلند شد. کف دستش را محکم روی سر کشید تا آبِ موهایش گرفته شود.

کارش که تمام شد، به راننده‌ی وانت که دبه‌ی آب به دست به او نگاه می‌کرد، گفت: «دستت درد نکنه اخوی، اجرت با خدا. خیلی زحمت دادیم، ما را حلال کن.» و بعد راه افتاد و رفت.

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۶۹ تا ۷۵٫