او نمی‌توانست زورگویی را فقط به خاطر این‌که دستور است تحمل کند، به همین خاطر با آن‌که بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود، به عنوان تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروهِ کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظُفا را سرکوب کنند. تا نام شاه، به عنوان قدرت نظامی منتطقه آوازه‌ی بلندتری بگیرد.

شور انقلاب بالا گرفت و حالا از او می‌خواستند تفنگش را با همان نشانه‌گیری دقیق رو به سینه مردم بگیرد. او نمی‌خواست. امام دستور داد سربازان، پادگان را ترک کنند. مردم فتوای امام را با صدای بلند مقابل سربازان می‌خواندند.

«قسم وفاداری به شاه باطل است.»

فرماندهان تهدید می‌کردند: «فراریان اعدام خواهند شد.» اما او گریخت؛ با سری تراشیده و لباس شخصی. حالا جوانی ساده بود در میان هزاران جوان دیگر، که همه سرهایشان را تراشیده بودند تا هیچ کس نتواند سربازان فراری را در جمعشان تشخیص دهد.

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص  ۹ و ۱۰٫