حسن عماد الاسلامی برادر خانم محمود از نیروهای اطلاعات عملیّات و از بچّه‌های زبده‌ی گشتی شناسایی بود که همیشه و همه جا کنار محمود بود. در همین اوضاع و احوال، کاری ضروری برای حسن پیش آمده بود که باید سریع به مشهد برمی‌گشت. فرمانده‌ی واحد، دادن مرخصی به او را به موافقت کاوه موکول کرده بود. وارد اتاق محمود شدیم. حسن مرا هم با خودش برده بود تا اگر جواب رد شنید، واسطه‌اش باشم.

محمود، سرگرم خواندن نامه‌های اداری بود. بعد از احوال‌پرسی رو به حسن کرد و گفت: «حسن آقا! چه خبر؟»

حسن که انگار منتظر این سؤال بود، زود گفت: «راستش از مشهد زنگ زدند که خودم را سریع برسانم مشهد.» و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: «اجازه بدهید دو سه روزی بروم مرخصی و زود برگردم.»

محمود با تعجّب به حسن خیره شده بود، گفت: «تو می‌دانی عملیّات نزدیکه و مرخصی نباید بروی.» حسن، که خودش هم خجالت می‌کشید در چنین موقعیّتی به مرخصی برود، سرش را پایین انداخت و گفت: «کار مهمّیه، حتماً باید بروم.»

محمود، دوباره مشغول خواندن نامه‌ها و گزارش‌هایی شد که روی میزش بود. حسن گفت: «پس شما اجازه می‌‌دهید بروم؟»

محمود،سرش را بلند کرد، نگاه معناداری به حسن کرد و گفت: «اجازه نمی‌دهم. بهتره بروی سر مأموریتت.» می‌شد حدس زد که جواب آخر محمود چیست، امّا حسن همان‌طور ایستاده بود و فکر می‌کرد که چه بگوید تا موافقت او را جلب کند. چیزی نگذشت که حسن، دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. محمود، نگاه تندی به او انداخت و با ناراحتی گفت: «گفتم برگرد سر واحدت!»

حسن که انتظار برخوردی را نداشت، دیگر ساکت شد. بعد نگاه ملتمسانه‌ای به من کرد و از اتاق بیرون رفت. می‌خواست من چیزی بگویم.

به محمود گفتم: «آقا محمود! کارش واقعاً مهمّه، اجازه می‌دادی می‌رفت و زود برمی‌گشت.»

محمود گفت: «توی پادگان، خیلی‌ها می‌دانند که حسن برادر خانم من است.»

گفتم: «این که دلیل نمی‌شود که چون حسن برادر خانم فرمانده تیپ است، مرخصی اضطراری نره.»

گفت: «چند روز دیگر عملیاته، اگر رفت و کارش طول کشید و به عملیّات نرسید، ممکن است توی ذهن بعضی‌ها بیاید که کاوه موقع عملیّات، برادر خانمش را فرستاده مرخصی تا سالم بماند.»

می‌دانستم که حسن هم مثل بقیه‌ی پاسدارها، مرد عملیّات است و کسی نیست که از زیر کار شانه خالی کند. در عملیّات‌ها همیشه کنار محمود بود و منتظر بود تا محمود از او چیزی بخواهد و او انجام دهد.

خواستم یک جوری راضی‌اش کنم تا اجازه بدهد که حسن برود و زود برگردد. برای همین گفتم: «خودم ضمانتش را می‌کنم که به عملیّات برسد.»

محمود با ناراحتی گفت: «من با کسی عقد اخوّت نبستم، دوستم ندارم که اعتقاداتم به خاطر همچین کارهایی دچار لغزش بشود.»

تصمیمش قاطع و جدّی بود. با این حرفش، هم تکلیف حسن را روشن کرد و هم تکلیف مرا که بعد از این نسبت به خیلی از جزئیات، دقّت بیشتری بکنم.


رسم خوبان ۲۸ – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص ۵۷ تا ۶۰٫ / حماسه‌ی کاوه، صص ۲۴۷ ۲۴۵٫