لحظه‌ی وداع می‌دانید که چقدر سخت است. مجید رستمی که آمد خداحافظی کند، دلم هرّی ریخت. نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم. اشک در چشمان دوتایی‌مان لغزید. روی همدیگر را بوسیدیم. مجید با گروهش به راه افتاد. در همین حین «امیر برسان» هم رسید و یک راست آمد سراغ من. سلام داد و پرسید: «آقای مظاهری، من با کدام گروه بروم!؟»

-‌ قرار نیست شما بروید.

-‌ مگر می‌شود! من خیلی وقت است که منتظر چنین روزی هستم.

-‌ شما فرمانده‌ی کالیبر ۵۰ هستید و می‌دانید که کار شما کمتر از شرکت در عملیات نیست، بلکه خیلی مهم‌تر است. این جمله را که گفتم، دیگر هیچی نگفت و سکوت کرد. به صورتش نگاه کردم. باورم نمی‌شد. او مثل ابر بهاری گریه می‌کرد. صورتش از اشک خیش شده بود. دست روی شانه‌اش گذاشتم تا بلکه آرامش کنم. گفتم: «آخر برادر من! کسی نیست جای شما را بگیرد. شما تنها کسی هستید که می توانید با کالیبر ۵۰ خوب کار کنید و در صورت خطر، قراویز را حفظ کنید.» آخر سر نگاهی عجیب به من انداخت و راهش را گرفت و به طرف قراویز به راه افتاد.

ساعت ۲ یا ۳ بود که از قراویز با من تماس گرفته و درخواست آمبولانس کردند، آمبولانس را فرستادم. صبح که نیروها با پیکر مطهر شهید رستمی بازگشتند و او را به پادگان ابوذر انتقال دادند، پرسیدم: «راستی آن آمبولانس برای چه بود؟» آن‌جا بود که فهمیدم امیر برسان هم به آرزویش رسیده است.


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۹۱ و ۹۲٫ / ده متری چشمان کمین، صص ۱۸۱-۱۷۹٫