محاصره‌ی آبادن توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقت‌فرسایی که انگار داشت همه چیز را در خود ذوب می‌کرد، یک طرف. نگاه رزمنده‌ی میانسالی که لحظه‌ای ایستاده بود تا عرق صورت و گردنش را با چفیه پاک کند، به سمت سایه‌ای که از دور می‌آمد، کشیده شد. چرخید، چشمانش را تنگ‌تر کرد. تا او را بهتر ببیند. آن‌گاه با دیدن کسی که به او نزدیک می‌شد، چند قدمی جلو رفت و به انتظار ایستاد. نزدیک‌تر که رسید، نگاهش روی شانه‌ی او نشست و یک قدم دیگر جلو رفت.»

-‌ »سلام جناب سرهنگ… سلام خسته نباشی.»

-‌ «سلامت باشید…»

نگاه متعجّبش را به او انداخت و منتظر ماند. سرهنگ لحظه‌ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. چند نفر کنار کامیونی مشغول پیاده کردن اسلحه و مهمّات بودند. کلاهش را از سر برداشت و با دستمالی که از جیب اونیفورمش درآورد، عرق پیشانی و گردنش را گرفت.

-‌ «من از نیروهای زمینی ارتش به این‌جا آمدم…»

-‌ »بله بفرمائین، خوش آمدین…»

-‌ »اوضاع چطوره؟»

-‌ »چندان تعریفی نداره…»

-‌ »خودتون که می‌بینید…»

-‌ »بله درسته… من برای یک مأموریت آمدم می‌خواهم فرمانده‌ی شما را ببینم. آقای آذر پیکان.»

مرد، ردّ نگاه او را گرفت و پرسید: «دنبال چیزی می‌گردین؟!»

-‌ «بله! مقرّ آقای آذر پیکان کجاست؟ من که چیزی نمی‌بینم.»

-‌ »نخیر درست تشریف آوردین… الان به ایشان خبر می‌دهم که شما آمدین.» سرهنگ سری تکان داد و به انتظار ایستاد. مرد برگشت و به سمت کامیون به راه افتاد. سرهنگ با تعجّب به او زُل زد و یک لحظه پیش خود فکر کرد: «انگار متوجه نشد چی گفتم… چرا از آن طرف می‌رفت؟»

با این فکر به دنبال او راه افتاد. مرد کنار کامیون ایستاد، مشغول صحبت کردن با جوانی شد. که زیر پیراهن سفید تن داشت. چفیه‌ای دور سرش پیچیده بود و جعبه‌های مهمّات را از کامیون پیاده می‌کرد. سرهنگ با نارحتی همان جا ایستاد.

جوان جعبه‌ی مهمات را زمین گذاشت. چفیه را از دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او رفتند. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت. عرق پیشانی‌اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان رو به روی او ایستاد: «سلام جناب سرهنگ…» خوش آمدین… بفرمایین…»

-‌ »سلام خسته نباشید… من با آقای آذر پیکان کار داشتم…»

-‌ »بله! بفرمائین..»

-‌ »کجا هستند؟ از کدام طرف باید بروم؟!…»

-‌ »من در خدمتتان هستم امرتان را بفرمایین…»

– «معذرت می‌خواهم باید مستقیماً با  خودشون حرف بزنم…»

حالا مرد میانسال لبخندی زد و حرف او را برید: «آقای آذرپیکان ایشان هستند.»

سرهنگ با تعجّب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمّات کامیون انداخت: «شما هستین؟»

-‌ «بله خودم هستم…. راحت باشید… امرتان چیه…؟»

سرهنگ لحظه‌ای با تعجّب به او خیره شد. هنوز گیج و مردّد بود و نمی‌دانست چه بگوید. یکباره کلاهش را بر سر گذاشت. پاشنه‌هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت.

-‌ »خیلی معذرت می‌خواهم، ولی حقیقتش… انتظار نداشتم…»

حاج حجّت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد:

-‌ »به هر حال من آذرپیکانم…»

سرهنگ دست او را فشرد. خیلی از دیدنتون خوشحالم…»

-‌ »من هم همین‌طور… بفرمایین آن جا توی سایه…»

مرد رفتن شانه به شانه‌ی آن‌ها را دنبال کرد. خندید، سری تکان داد و به سمت کامیون راه افتاد.

رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۹۵ تا ۹۹٫ / این آخرین کبوتر، صص ۳۸ و ۳۵٫