قبل از عملیات والفجر هشت، جواد با صدای زیبایش برای ما دعای کمیل می‌خواند. او در یکی از بخش‌های دعا وقتی به مصیبت محبوبش حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رسید، ‌زار زار به گریه افتاد و همه‌ی رزمندگان حاضر را به گریه انداخت.

دعا که تمام شد پس از مدّتی سکوت، سر به سجده گذاشت و بسیار گریست. بعد که سرش را بلند کرد، گفت: «فلانی شهادت من در این عملیات، حتمی است. امّا دلم برای خواهر و مادرم می‌سوزد که پس از من چه خواهند کرد!»

صبح روز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ که ظاهراً عملیات والفجر هشت به پایان رسیده بود، با حسرت به جواد گفتم: «دیدید عملیات تمام شد و ما شهید نشدیم!»

جواد نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «چرا عجله داری؟» و سپس با تأنی و یقین ادامه داد: «یکی، دو ساعت دیگر صبر کن!»

تقریباً حدود یک ساعت بعد، جواد مورد هجوم چند افسر گارد صدام قرار گرفت و مانند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) با پهلوی شکسته به فیض شهادت نائل آمد.


منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحه‌ی ۷۳ـ ۷۴/ معجزه‌های کوچک، ص ۱۳۷٫