«از خیام سوخته خاکستری جا مانده بود »
از پرستوها، فقط مشت پری جا مانده بود


از بهاری سبز، هفتاد و دو سرو سرفراز 
از تمام عشق، نخل بی‌سری جا مانده بود

 
در نگاه علقمه، در قلب امواج فرات 
آرزوی بوسه آب آوری جا مانده بود


تا بر افرازد به گردون، پرچم آزادگی 
دست ساقی در کنار ساغری جا مانده بود


در میان قتلگاه عشق، اسبی بی سوار 
خسته و آشفته با چشم تری جا مانده بود


نغمه‌ی لالایی جان‌سوز در آغوش باد 
پهلوی گهواره، آه مادری جا مانده بود


لاله‌ای تب‌دار بود اما پرستاری نداشت 
در میان شعله، تنها بستری جا مانده بود


برگ نسرین و شقایق بود در توفان، رها 
در پناه خار ها، نیلوفری جا مانده بود


برق یاقوت و زمرد بود یا الماس اشک ؟
یا نگین گوشوار دختری جا مانده بود؟


کاروان آهسته می‌رفت و به دست ساربان 
از سر انگشت وفا، انگشتری جا مانده بود

شاعر: محمّد جواد غفورزاده (شفق)